روزی که از پدر خواستم کتاب های زبان دوران راهنمایی و دبیرستان را از انباری بیرون بیاورند و اگر کم و کسری در آن ها بود، از بازار تهیه کنند، به هیچ چیز نمی اندیشیدم جز اینکه “من دیپلمه نمی میرم!”
در واقع از یک لجبازی شروع شد. هنوز سال دوم بیماری ام بود و در اوج آشفتگی های روحی و ناتوانی های مطلق جسمی، که هنوز با تراک نفس می کشیدم و قادر به صحبت کردن نبودم، و یگانه دست چپم نیز هنوز بی هیچ حرکت موثری، در کمای ناقص به سر می برد! یک جفت چشم و یک مغز آشفته، همه ی ابزار من بود و می خواستم با همین اندک، به کارزار روزگاری بروم که لشکریان یأس و رکود آن از هر سو با تیغ های آخته احاطه ام کرده بودند.
برای این نبرد هیچ انگیزه ی بخصوصی نداشتم؛ فقط لج کرده بودم، با روزگاری که می خواست از جسم سنگ شده ی من تندیس شکستی بسازد و در صفحه ی شطرنج زندگی در جایگاه سرباز صفری قرار دهد، که در اولین حرکت دشمن ناک اوت خواهد شد و پادشاه انسانیت خود را در معرض حملات لشکر ناامیدی قرار خواهد داد. اما نمی دانست که من خود از نسل پادشاهانم و هرچند که نبرد تقدیر را باخته ام و سلسله ی انسانیتم از هم پاشیده است، اما دوباره برخواهم خواست…
هرچند که می دانستم هیچ امکانی برای ادامه ی تحصیل من وجود ندارد و تنها می توانم رو به روی سپاه دشمن بایستم و کُری بخوانم، اما فقط برای آنکه دستکم مانوری نمایشی اجرا کرده باشم، هر روز کتاب های زبان را بر روی میزی که در جلوی تختم قرار داشت، پهن می کردم و ژست فرمانفرمایی می گرفتم، و این در حالی بود که من حتی زبان انگلیسی را دوست هم نداشتم. با اینکه در طول دوران تحصیل، زبانم چندان بد نبود، اما زبان انگلیسی هیچگاه درس محبوب من نبود، اما اکنون من در جایگاهی نبودم که بخواهم به میل خود محبوبه ی مورد علاقه ام را انتخاب کنم، و باید به هر عفریتی که چشمک میزد پا می دادم!
هر رشته ی دیگر از من دست نوازش می خواست و پای گردش و سیر و سیاحت، تنی توانا که پا به پایش از مرزهای دانش گذر کنیم و قلل علم را در نوردیم. اما زبان انگلیسی تنها رشته ای بود که به جفتی چشم و هوشی متوسط قناعت می کرد، هرچند که من قناعت او را ارج نمی نهادم و نگاهم به او صرفا ابزاری بود.
با همین انگیزه، هر روز ساعت ها مطالعه می کردم و مادر در تمام مدت نزدیک من می نشست تا کتاب ها را برایم ورق بزند و دفتری تهیه کرده بود که لغات و نکاتی که بنظر من مهم می آمد را برایم یادداشت می کرد.
اکنون که خودم را با یادگیری زبان سرگرم کرده بودم، ذهنم تا حدی از آشفتگی ها رها شده بود و دیگر نه صرفا از سر لجبازی، بلکه برای گریز از افکار منفی، با جدیت بیشتری به مطالعه ادامه می دادم؛ اما هیچگاه تصور نمی کردم این حرکتی را که آغاز کرده ام، سمت و سویی بگیرد و هدفمند شود. کم کم داشت از زبان خوشم می آمد و با ایجاد حرکت های موثر در دست چپم و یافتن توانایی در کار با کامپیوتر، آرمانی که در سر داشتم به نظر دست یافتنی می آمد. وقتی که با گذاشتن تی تیوب به جای تراک، بعد از ۵ سال توانستم دوباره سخن بگویم، دیگر دست از مانورهای نمایشی ام برداشتم و با تمام نیرو در شیپور نبرد نواختم…
دو سال تمام، پدر در یک صف جنگید و من و مادر در یک صف؛ تا سرانجام پدر دروازه های ورود به سرزمین دانش را در هم شکست و امکان تحصیل من فراهم شد، و من هم اگرچه با کمک مادر به حدی از کیاست رسیده بودم که بتوانم بر این سرزمین حکمرانی کنم، اما خود را با چالشی بزرگ رو به رو می دیدم.
چرا که دیگر مسئله تنها من نبودم و این زورآزمایی ای میان من و روزگار نبود، اکنون باید جوابگوی اعتماد کسانی می بودم که این فرصت را برایم مهیا کرده بودند. باید بخاطر تمام هم مشکلانم که دشواری ها، آن ها را از تحصیل باز داشته بود، به دیگران نشان می دادم که می توان در قفس آهنین محبوس بود و اوج گرفت، تنها اگر اطرافیان و مسئولان، این قفس را از میخ دیوار “نمی شود” ها جدا کنند، تا که آسمان پر شود از پرواز قفس پرندگان محبوسی که هنوز پرواز را باور دارند.
برای این مقصود، باید بهترین نتیجه را می گرفتم؛ نمی توانستم یک دانشجوی معمولی با نمرات متوسط باشم، باید سرامد می بودم تا اگر ها و اما ها را از سر راه کسانی که می خواستند دنباله روی من باشند، بردارم. راحت بگویم، باید آنقدر بی نقص عمل می کردم که اگر آیدای دیگری می خواست به تحصیل بپردازد، هیچکس برایش نه نیاورد و احدی در توانایی، شخصی در شرایط من تردید نکند.
در این چهار سال فشار بسیار زیادی را متحمل شدم، لحظه ای نبود که در آسودگی و بدون درد درس خوانده باشم. لغت به لغت صد ها صفحه جزوه ای که تایپ کردم و کار و پروژه های کلاسی ای که سر وقت تحویل دادم، با بر هم فشردن دندان هایم بر روی هم همراه بوده است. تمام تعطیلات میان ترم را در بیمارستان سپری کردم و به محض بازگشت به منزل، بدون گذراندن دوران نقاهت، بلافاصله ترم جدید را آغاز کردم. چندین بار سلامتی خود را بخاطر مسئولیتی که بر عهده داشتم به خطر انداختم؛ در واقع، سلامتی برایم در درجه ی دوم اولویت قرار داشت! مشکلات جسمی تا جایی که مانع از درس خواندنم نمی شدند اهمیتی نداشتند… حالا که قدم در این راه گذاشته بودم، دیگر حق نداشتم پا پس بکشم؛ نباید با کم آوردنم بر تردید ها صحه می گذاشتم. نباید زحمات کسانی که بی دریغ حمایتم می کردند، بی ثمر می ماند.
پس چشم بستم به روی هرچه ناملایمات و به پیش رفتم… و چقدر زمان کند می گذشت، گویی که قرار نبود هیچگاه به پایان برسد. مسیری سراسر پوشیده از مه ابهام و انتهایی ناپیدا، و هراس اینکه آیا خواهم توانست؟ اواخر راه، دیگر خودم را کشان کشان پیش می بردم و امتحانات آخر، هر لغتی که تایپ می کردم، انگار سلولی در من متلاشی می شد…
. . .
سالن مجلل و نورپردازی های زیبا، و جمعیت دانشجویانی که با شنل های مشکی و کلاه های منگوله دارِ فارغ التحصیلی، به همراه دوستان و خانواده هایشان در صندلی ها پراکنده بودند، همچون هیبت عظیم یک معجزه مرا در خود احاطه کرد. یعنی این من بودم، با کلاه منگوله دار و شنلی که بر دوش ویلچرم انداخته بودند، که از در سالن آمفی تئاتر وارد شدم و نیم پله ی کوچک با لبه ی طلایی را رد کردم، و در ردیف اول، جلوی سن قرار گرفتم؟
ریحانه در کنار من بود و مادر و پدر در اطرافم، و در پشت سرم جمعیتی که به تدریج سامان می گرفتند و در جای خود مستقر می شدند. بغضی حجیم گلویم را می فشرد و احساس می کردم به اندازه ی ۴ سال و به حجم این سالن، اشک در چشمانم ذخیره شده است. چشم دوختم به مانیتور بزرگی که رو به رویم قرار داشت و به بلندگویی نگاه کردم که قرار بود ساعتی دیگر در پشت آن قرار بگیرم و برای حاضرین مجلس که احساس نامأنوسی با من داشتند، از غرایبی سخن بگویم.
هیچ نفس عمیقی بغضم را فرو نمی برد، دندان هایم را بر روی هم فشردم و سعی کردم به اساتیدم فکر کنم که قرار بود بزودی آن ها را ببینم؛ به بچه های هلال احمر فکر کردم که در بدو ورودم استقبال گرم و دوستانه ای از من داشتند و پسر ها با کمک راننده ی آمبولانس، ویلچر حامل مرا از حدود سی پله بالا آوردند و دختر مهربانی که لباس های جشن را برایم آورد و در پوشیدنشان کمکم کرد. به ریحانه که خواهرانه برایم ذوق می کرد و چپ و راست عکس های بیادماندنی می گرفت. به تمام کسانی که در تمام این سال ها حمایتم کرده بودند و اکنون مشتاق دیدارشان بودم. به مادر و پدر و خواهرانم که… نه، به آن ها نمی اندیشیدم؛ چرا که آن ها در فکر نمی گنجند… به تمام دوستانی فکر می کردم که اکنون به یادشان و دلتنگ حضورشان بودم… اما همه ی این افکار بیشتر مرا منقلب می کرد… پس سعی کردم به هیچ چیز نیاندیشم تا بر خودم مسلط شوم…
ناگهان احساس کردم از پشت سرم نسیم تندی وزیدن گرفت و سپس جمعیت مردانی را دیدم که یکی یکی از برابرم گذشتند و بر صندلی های ردیف اول جای گرفتند. یکی از آن ها به بالای سن رفت و با سلامی پر نشاط، حاضرین را خطاب قرار داد. من به پشت سر خود دیدی نداشتم، اما از پاسخ سلام جمعیت مشخص بود که سالن مالامال است.
من هنوز دندان می فشردم، جرعه ای آب از ریحانه طلب کردم تا بلکه آن بغض سمج را فرو دهم، اما با این کار فقط جای جنبیدن آن را در گلویم تازه تر کردم. در همین حین، شنیدم که آقای مجری چیز بخصوصی گفت:
“و امروز در جمع خود، میهمان ویژه ای داریم. تشویق بفرمایید؛ خانم آیدا الهی.”
و سپس صدای تشویق حضار و نیم خیز شدن مردان ردیف اول که به من سلام می دادند. حالا که همه ی توجهات به من جلب شده بود، قاعدتا باید بیشتر دستپاچه می شدم، اما برعکس، تازه در آن جمع احساس راحتی می کردم…
این مراسم جای تعریف بسیار دارد، پر از حاشیه ها است و لحظه به لحظه اش خاطره ای به یادماندنی که روزی در جای مناسبش همه را مکتوب خواهم کرد؛ اکنون تنها خدای را سپاس می گویم که به لطف خود، فرصت حضور در این مراسم را برایم فراهم آورد و در انتها، گزیده ای از متنی را که در مراسم خواندم، به همراه چند عکس، در اینجا می آورم…
. . .
« هر کس به من می رسد زبان به تمجید می گشاید و همتم را احسنت می گوید، چراکه به باور همگان، دانش اگرچه در خواستگاه اندیشه به ثمر می رسد، اما بی ساز و برگ قلم و کاغذ، و دستی که قلم را با هدایت اندیشه بر روی برگ های دفتر علم بلغزاند، هستی نخواهد یافت؛ پس باید معجزه ای رخ داده باشد که من توانسته ام بی هیچ دست و قلمی، دانش را بر بوم اندیشه ام نقش بزنم… آری، باید معجزه ای در کار باشد، شاید معجزه ی همت و اراده… ولی من خود، هرگز بر این عقیده نیستم!
برای آنکه شما هم با من هم عقیده بشوید، می توانید یک فیلم موفق را تصور کنید. فیلمی که در جشنواره ها از آن بعنوان پدیده ای در هنر هفتم تجلیل می شود؛ اما همیشه نمود این توفیق، تنها در کارگردان و یکی دو ستاره ی اصلی فیلم تجلی می یابد؛ در حالی که خلق این پدیده حاصل کار گروهی می باشد که از عوامل پشت صحنه تا سیاهی لشکر و خدمه ای که گرد و غبار از صحنه می زدایند، همگی در آن دخیل بوده اند و نبود هر یک از آن ها و یا کارشکنی هر کدام باعث ایجاد نقصی میشود که تلاش سایرین را به شکست می کشاند.
و من امروز در جایگاه همان ستاره قرار گرفته ام و شاید تلاش و خواست من باشد که این نمایش اراده را کارگردانی کرده است، اما حقیقت آن است که این موفقیت حاصل یک کار تیمی بوده است. و درست است که من دستی نداشتم و در ظاهر بی هیچ قلمی، توانستن ها را مشق کردم، اما این دستان مادر بود و قلم مهر دوستان که در مرکب اندیشه ام فرو رفت و بر سینه ی ستبر پدر، واژه به واژه منشور انسانیت را به نگارش در آورد.
آری، من همان ستاره ای هستم که به نوری کاذب می درخشم. اما در حقیقت، من تنها انعکاسی هستم از منبع درخشان مهر کسانی که بی دریغ، ستاره ی سرد و خاموش امیدم را روشنایی و حرارتی دوباره بخشیدند.
.
.
.
و سپاس خدای را که گرچه دری را ز حکمت به رویم ببست، اما فانوس امیدم را ز نور خویش روشنایی بخشید تا که بتوانم در ظلمت تقدیر، دروازه ی رحمت او را بجویم و در این راه نیکانی را همراه من ساخت، و به لطف او، امروز همه ی ما فاتح قله ای از سلسله جبال ایمانیم و به نام پروردگار، پرچم باور را بر این فراز باشکوه افراشته می سازیم و بسوی فتح عظمتی دیگر رهسپار می شویم؛ چراکه؛
دست از طلب ندارم، تا کام من بر آید…»
جرقه نوشت! من مدت مدیدی دچار جوش های مداوم پوستی می شدم که هیچ آزمایشی علت آن را مشخص نمی کرد و هیچ دارویی بر روی آن تاثیر نداشت. تا اینکه یک بار از یکی از مخاطبان عزیزم که با نام “متخصص پوست” کامنت می گذاشتند، در این مورد مشورت گرفتم و ایشان آزمایش بسیار جامعی را از طریق ایمیل برایم مشخص کردند. تا من موارد آزمایشی را به دکتری بدهم تا بنویسد و آزمایش را انجام دهم چند ماهی طول کشید! ولی در همان آزمایش مشخص شد که علت جوش زدن های من از بالا بودن پرولاکتین یا به قول خودم پررولاکتین می باشد. خلاصه، با چند ماه مصرف دارویی به نام کابرگولین، این مشکل دو ساله! کاملا برطرف شد… این جریانات مربوط به سال ۹۱ است و من از آن زمان در صدد این می باشم که از این متخصص پوست گرامی تشکر کنم؛ اما نه دیگر در بخش نظرات ایشان را می دیدم و نه ایمیل کاریشان را که با آن آزمایش ها را برایم فرستاده بودند، پیدا می کردم. ایمیلی که در کامنت هایشان می گذاشتند نیز انگار دیگر فعال نبود… مادر و پدر هر چند وقت یکبار، یادی از ایشان می کنند و از من می پرسند “آیدا، بالاخره تشکر کردی؟”
تا اینکه چند روز پیش در فکرم جرقه ای خورد و با خود اندیشیدم که شاید ایشان هنوز هم بصورت خاموش مخاطب من باشند و یا هرازگاهی گذرشان به اینجا بیفتد، پس بهتر است که در همین جا بصورت یک پی نوشت ثابت از ایشان تشکر کنم، شاید روزی ببینند.
“متخصص پوست” گرامی،
می خواهم بدانید که چند دکتر اعتراف کرده اند که اصلا فکرشان به بررسی پرولاکتین نمی رسید و زین پس، این مورد را برای سایر بیمارانشان در نظر خواهند گرفت؛ و دوست دارم بدانید که این جوش ها برایم معضل بزرگی بودند و بمدت دو سال صورتم همیشه پر بود از جوش های متورم، دردناک، و خون آلود! ولی با لطف و کمک شخص شما من از آن ها نجات پیدا کردم. هیچوقت لطف شما را فراموش نمی کنم و همیشه سپاسگزارتان هستم… مادر و پدرم نیز خدمتتان تشکر مخصوص دارند… امیدوارم همیشه سلامت باشید…
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…
133 پاسخ به دست از طلب ندارم، تا کام من برآید…