آمدم، باز آمدم …

یک ساعت قبل از شروع نخستین امتحان این ترم، همانطور که آماده و دست به قلم، البته انگشت به کیبورد! به انتظار تشریف فرمایی سوالات نشسته بودم، با خود می اندیشیدیم که اولین پست بعد از امتحانات را اینگونه آغاز کنم:

«جا دارد که از کلیه ی عوارض ریز و درشت بیماری ام کمال تشکر را داشته باشم که در این دوره ی امتحانات برای اولین بار و بر خلاف ترم گذشته، نهایت همکاری را با بنده داشته و خللی در کار من ایجاد نکردند. حتی سوزش خان هم شرایط را درک کرده و تا حدی خود را کنترل می کرد…»

در همین افکار بودم که ندا برخواست سوالات شرف یاب شده اند و بنده نیز بار داده و ایشان را به حضور رخصت دادم. همانطور که گرم اختلاط و دست و پنجه نرم کردن با سوالات بودم، ناگهان نفهمیدم چه شد که مانند بادکنکی که بتدریج از باد خالی شده و چروک شود، انرژی و توان من نیز ذره ذره از وجودم به نیستی تراوش کرد و ظرف چند دقیقه پژمرده و چروکیده شدم…

یعنی بی ظرفیت تر از عوارض بیماری خودم چیزی را سراغ ندارم. تا به رویشان می خندی هوا برشان می دارد!

هر طور که بود آن امتحان را گذراندم، ولی نگران امتحان دو روز بعد بودم…

بطور همزمان هم سردم بود و هم گرمم. از درون داغ بودم، ولی درجه (تب سنج)، حرارت بدنم را ۳۶ نشان می داد؛ یعنی تازه یک درجه هم افت حرارت داشتم. جلوی چشمانم برفک ها جست و خیز می کردند و حالت افت فشار داشتم، ولی دستگاه فشارسنج، فشارم را ۹۹ روی ۴۷ (۹ و نه روی ۴ و هفت) نشان می داد. (این فشار برای من که اگر خیلی حالم خوب باشد، فشارم حول و حوش ۸۰ ، ۸۵ است، فوق العاده عالی است. بی سابقه خوب است.) دل درد و سردرد و حالت تهوع، درد عضلات، ضعف و بی قراری و بدتر از همه تنگی نفس و گرفتگی بینی را هم اضافه کنید. ببینید چه ملغمه ای می شود…

ولی خدا را شکر که ظرف ۲۴ ساعت با دو عدد قرص آستامینوفن کدئین (نخیر، اصلا هم!… فکر بد نکنید. درست است که بدنم درد میکرد، ولی آبریزش بینی که نداشتم. تازه بینی ام هم نمی خارید. رفیق ناباب هم که ندارم! :دی) دلدرد و سردرد و درد عضلات و بی قراری ام کنترل شد، با سوپ و مایعات گرم، لرزم از بین رفت و با دو بار مصرف اسپری بینی فلیکسونیزِ عزیزم که کلا خیلی از این دارو رضایت دارم، گرفتگی بینی ام رفع شد. تنگی نفس و داغی درونم هم وقتی دیدند همه رفته اند و نمایش تمام شده است، آنها هم بار و بندیلشان را جمع کرده و عزیمت فرمودند. و آخر من نفهمیدم که این حالت های ضد و نقیض چه بودند و چرا بر من عارض شدند! (البته این تجربه ی جدیدی نیست. هر چند وقت یکبار مَه و خورشید و فلک بدین گونه در کار می شوند و من هم هر دفعه نمی فهمم که چه بود و چه شد…)

. . .

رئیس جمهور این دوره، هر کسی که باشد من با او خصومت شخصی دارم! چون برای انتخاب وی بود که امتحانات را یک ماه جلو انداختند و کل برنامه ریزی مرا که برنامه ای دراز مدت بود و تا شروع ترم بعد را شامل میشد بهم ریختند، و چنان استرس و آشفتگی ای به من وارد کردند که سبب اختلال و ایجاد حالت های غیر عادی و آزاردهنده در خواب من شد…

بدین صورت که بخاطر مطالعه ی زیاد و فشرده، در طول خواب تمام مدت، آنچه را که در روز خوانده بودم مدام در ذهنم مرور می کردم؛ آنقدر که وقتی از خواب برمی خواستم ذهنم خسته تر از قبل بود. و روز به روز این حالت بدتر شد بطوری که حتی اگر در بیداری پشه ای پر می زد و یا ترک دیواری به رویم دهن کجی می کرد و کلا هر کاری که در طول روز انجام می دادم، خوابش را می دیدم. مثلا یک روز قبل از ظهر ۳۰ ثانیه با یکی از استادها تلفنی صحبت کردم، تمام ظهر را در خواب با آن استاد حرف می زدم. یا مثلا ایمیل شخصی را که جواب می دادم، تمام مدت در خواب به آن شخص ایمیل میزدم. گاه که کار به جاهای باریک می کشید! نمونه اش آنکه این ترم درسی داشتیم با عنوان “ترجمه ی شفاهی”؛ که باید فیلمی را ترجمه کرده و بصورت شفاهی ارائه می دادیم. من هم کلی گشتم تا یک فیلم جنایی پیدا کنم که صحنه های رمانتیک کمتری داشته باشد تا در حضور استاد شرمنده نشوم. بالاخره فیلم مورد نظر را یافتم و قبل از دست به کارِ ترجمه شدن، یک بار آن را کامل تماشا کردم. و ذهن بی ظرفیت و فیلم ندیده ی من همان شب مرا سوژه ی یک ماجرای جنایی قرار داد که در آن قاتلی دست به قتل زنجیره ای زنان می زد و آخرین قربانی ای که نجات می یافت و سبب دستگیری قاتل می شد من بودم! وای که چه وحشتناک بود صحنه ای که داشتم از دست قاتل می گریختم و در کنار خیابان برای تاکسی ای دست تکان دادم و فورا سوار شدم. تا درب تاکسی را بستم مسافر بغلی، دست به دور گردنم انداخت و بر رویم لبخند زد و گفت: «خوش آمدی….» و او کسی نبود بجز خود قاتل…

و یا اینکه یک جمعه شب به خودم آوانس دادم و با این توجیه که: «ای بابا، مثلا امروز جمعه است. بسه هر چه درس خواندم. امشب را زودتر کارم را تمام کنم و قدری به خود بپردازم…»

پس ساعت ۹ و نیم شب بساط دانش را برچیده و خوان فراغت بگستردم و در اندیشه ی آنکه چه بکنم و چه نکنم، گفتم که فعلا بعد از قرنی این تلویزیون را روشن کنم تا ببینم چه می شود. ساعت ده شده بود و دیدم که شبکه ی “من و تو” یک فیلم ایرانی قدیمی سیاسی سیاه و سفید گذاشته و من هم که تا حدی از حال و هوای بعضی از فیلم های سیاه و سفید خوشم می آید، تصمیم گرفتم که آن را تماشا کنم. فیلم درباره ی دختری بود که ظاهرا مردی عاشقش شده و شب و روز سایه به سایه تعقیبش می کرد، ولی در آخر معلوم میشد که آن مرد مامور اطلاعات بوده و قصد دستگیری برادر دختر را که فعال سیاسی بود، داشته است. و همین شد که آن شب تا صبح خواب دیدم که مرد جوانی عاشق و دلباخته ی من شده و شب و روز تمام خیابان ها و بلوارهای اطراف منزل ما را تــــــــــــــــــــــــا درون حیاط خانه و کل ساختمان و هال و پذیرایی و اتاق مرا گلکاری می کند! بله! (این “بله!” از اون بله ها نبود ها… من هنوز قصد ادامه ی تحصیل دارم… مگر اینکه پدرم نظر دیگری داشته باشند؛ و البته که هر چه ایشان بگویند… :دی)

و یک بار که برای درس ترجمه ی مطبوعاتی باید خبر ترجمه می کردیم، و خبری را در مورد تجارت فروش گوشت موش به جای گوسفند در چین ترجمه کردم، آن شب می ترسیدم بخوابم و خواب ببینم که دارم موش می خورم…

بله، نهایتا کار به گل گاو زبان کشید و چون افاقه ای نکرد، عطار گرامی، گیاهی به نام “بِه لیمو” را توصیه فرمودند که نه رنگش و نه شکلش و نه طعم و عطرش، هیچ چیزش نه به بِه می ماند و نه به، لیمو و چندان تاثیری هم نداشت و ناگزیر، بِه لیمو و گل گاو زبان، هر دو را با هم مخلوط و دم کرده، نوشیدیم و این بار قدری تسکین یافتیم …

. . .

چند روز پیش مادر رفته بودند برایم ناهار بیاورند و من نشسته بودم و غرق در افکارم، که ناگهان چشمم به منظره ی بهاری آن سوی پنجره افتاد و با خود گفتم:

«اِ، امروز جمعه است. واقعا که جمعه ها همه چیزش متفاوت است. هر چند برای من روز تعطیل و غیر تعطیل فرقی نمی کند، ولی جمعه ها انگار هوا جور دیگری است. حتی رنگ آفتاب و آسمان یک زلالی خاص، یک سکون و آرامش متفاوتی دارند. روز های جمعه و بطور کل روز های تعطیل، در وجود طبیعت و اشیاء، حس فراغت و بی دغدغگی کاملا نمود دارد…»

در همین حین جرقه ای در ذهنم خورد و با خود گفتم: «اِاا، ولی امروز که جمعه نیست؛ چهارشنبه است… ای بابا، روز ها را قاطی دارم…»

باز یکدفعه دو زاری ام با طنین جرینگ بلندی افتاد که: «نـــــــــه! من دیروز امتحان داشتم. امروز یکشنبه است. آیدا حواست کجاست؟»

همانطور که با خودم درگیر بودم و بر خود نهیب می زدم، مادر با سینی غذا وارد اتاق شدند. پرسیدم:

«مامان جون، امروز یکشنبه است دیگر، نه؟»

مادر: «نه، امروز سه شنبه است…»

………… (شکلکِ آیدای وا رفته!)

و این یعنی نه تنها آن روز یکشنبه نبود، بلکه امتحان روز قبل هم قاعدتا شنبه نبوده و دوشنبه بوده است…

بله… دوستان عزیز… کنکوری های محترم… خیالتان راحت. شما به درستان برسید؛ بقیه اش را بگذارید به عهده ی من. با نگاه کردن به تقویم به خود استرس وارد نکنید. من خودم روز کنکور خبرتان می کنم… :دی

پی نوشت: یعنی من از نصف حرف هایم فاکتور گرفتم، تا پستم سه برابر این نشود! واقعا نمی دانم چرا من در نوشتن اینقدر پر طولم، ولی در حرف زدن دریغ از دو کلمه… اگر بدانم که طولانی بودن مطالبم خسته تان نمی کند، آزادانه می نویسم و متر متر پست می گذارم و کیلومتر کیلومتر پی نوشت، و به مقیاس سال نوری از تجربیات و خاطرات بیماری ام می گویم!… حالا با خودتان است؛ من بودم به چنین آدمی رو نمی دادم… :دی

پی نوشت: این پست را بخوانید و این پست را نیز… برای پست دوم قصد داشتم جوابیه ای بنویسم بالابلند؛ ولی دیدم که نیازی نیست و حیفِ صرف وقت و انرژی؛ چون آنکه بخواهد بفهمد، خود می فهمد و آنکس که نخواهد، هیچ استدلالی قانعش نخواهد کرد…

و نا آگاهان بدانند که با انکار هیچ مغرض و یا غافلی، به روشنای روز، اَنگِ تیرگی نخواهد خورد…

پی نوشت: دوست عزیزی موفقیتی کسب کرده و روباتی را طراحی کرده اند، جهت تسهیل امور بیماران حرکتی و ارتقاء استقلال ایشان… برای تولید انبوه این وسیله نیاز به جذب سرمایه گذاران است. در صورت تمایل به سرمایه گذاری در این طرح، به وبلاگ ایشان مراجعه کنید.

پی نوشت: قطره ی طفلکِ نادیده گرفته شده ام هم به روز است… یکی مرا تقبیح کند که چرا بین آیدا و قطره فرق می گذارم و در قبالش کوتاهی میکنم…

نبینم قطره اشکت را، تو قطره / به دریا می رسی آخر، تو قطره

بسازم زورقی چوبش ز الوار! / بیایم عاقبت سویت، تو قطره

این هم یک بداهه ی لوس…

پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…

این نوشته در روزمرگی, متفرقه ... ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

59 پاسخ به آمدم، باز آمدم …

  1. بازتاب: child porn

  2. بازتاب: grandpashabet

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Click to Insert Smiley

SmileBig SmileGrinLaughFrownBig FrownCryNeutralWinkKissRazzChicCoolAngryReally AngryConfusedQuestionThinkingPainShockYesNoLOLSillyBeautyLashesCuteShyBlushKissedIn LoveDroolGiggleSnickerHeh!SmirkWiltWeepIDKStruggleSide FrownDazedHypnotizedSweatEek!Roll EyesSarcasmDisdainSmugMoney MouthFoot in MouthShut MouthQuietShameBeat UpMeanEvil GrinGrit TeethShoutPissed OffReally PissedMad RazzDrunken RazzSickYawnSleepyDanceClapJumpHandshakeHigh FiveHug LeftHug RightKiss BlowKissingByeGo AwayCall MeOn the PhoneSecretMeetingWavingStopTime OutTalk to the HandLoserLyingDOH!Fingers CrossedWaitingSuspenseTremblePrayWorshipStarvingEatVictoryCurseAlienAngelClownCowboyCyclopsDevilDoctorFemale FighterMale FighterMohawkMusicNerdPartyPirateSkywalkerSnowmanSoldierVampireZombie KillerGhostSkeletonBunnyCatCat 2ChickChickenChicken 2CowCow 2DogDog 2DuckGoatHippoKoalaLionMonkeyMonkey 2MousePandaPigPig 2SheepSheep 2ReindeerSnailTigerTurtleBeerDrinkLiquorCoffeeCakePizzaWatermelonBowlPlateCanFemaleMaleHeartBroken HeartRoseDead RosePeaceYin YangUS FlagMoonStarSunCloudyRainThunderUmbrellaRainbowMusic NoteAirplaneCarIslandAnnouncebrbMailCellPhoneCameraFilmTVClockLampSearchCoinsComputerConsolePresentSoccerCloverPumpkinBombHammerKnifeHandcuffsPillPoopCigarette