تاریخ تکرار می شود (۲)

در بخش دوم از سری «تاریخ تکرار می شود…»، به چند نکته ای که در ظاهر کم اهمیت جلوه می کنند و بدین علت از دیدِ برنامه ریزان و مدیرانِ بخش درمان پنهان مانده اند می پردازم. مسائلی که تا در موقعیت یک بیمار قرار نگیرند اهمیت آن بر ایشان معلوم نخواهد شد. این ها نکات ظریفی هستند که تحت شعاع مسائل اساسی و بنیادی تر نادیده گرفته می شوند و آن قدر پیش پا افتاده به نظر می رسند که اصولا پرداختن به آن ها ضرورتی را از نگاه یک متولی امر ایجاب نمی کنند.

و این بار این متولیان، تا حدی حق دارند. زیرا اگرچه بیمار و درمانگر هر دو در یک جبهه و در مقابل مقوله ی بیماری قرار دارند، ولی دیدشان نسبت به مسائلِ مربوط به آن متفاوت است و هر کدام از زاویه ی متفاوتی آن را دیده، تجربه و درک می کنند؛ و این کاملا طبیعی است. در اینجا ضرورتِ تعامل بیمار و درمانگر رخ می نماید؛ ولی متاسفانه درمانگران که با روحیه ی تک روی بار می آیند، همفکری و همکاری بیمار را امری زائد و مُخِّلِ پیشبرد درمان می بینند. می توان این رفتار را نوعی دیکتاتوریسم در پزشکی دانست. اصولا همکاری بیمار، برای پزشک، تنها یک تعریف دارد:

«اطاعت صِرف و متحمل شدن مَشِقّاتِ حاصل از آزمون و خطاهایی که از دید آن ها ناگزیر است بعلت پیچیدگی علم طبابت و این واقعیت که هر بیماری ای، در بیمارهای مختلف می تواند علائم متفاوتی را بروز داده و روش درمانی متفاوتی را ایجاب کند.»؛

درحالی که اگر بیمار را در روند درمان دخیل بدارند و شکایات او را بهانه جویی و کم صبری ندانند، علی رغم صحت نظریه ی فوق، باز هم می توان بطور چشمگیری از این مَشِقّات کاست؛ و در موارد بسیاری حتی مانع از بروز اشتباهات پزشکی شد…

چه نیکو گفت اسوه ی اخلاق پزشکی، گوهر نایاب انسانیت، دکتر قریب بزرگوار:

« پیش از معاینه ی بالینی به دقت به اظهارات بیمار گوش کنید.حقیقت اینست که باید به حرف های بیمار گوش داد.اگر چه بی ربط به نظر برسد.پزشک حاذق کسی است که از بیان سخنان بی ربط یک حلقه ی کلیدی مرتبط پیدا می کند »

و چه شنیعانه دکتر قریب ها، غریب افتاده و سلوکشان به فراموشی سپرده شد…

شاید نکاتی را که ذکر خواهم کرد برای کادر درمانی مسائل حاشیه ای به نظر بیایند، ولی می توانند برای بیمار، حکم دغدغه ای آزاردهنده را داشته باشند.

چرا که این خاصیت حواشی است که جنجال به پا می کنند. این مسائل همچون آتشی پنهان در زیر خاکستر هستند که با آهِ ناشنیده ی بیمار، شعله ور شده و او را در کام خود کشیده و می سوزانند…

نکته ی نخست را از رنجنامه ی آقای توسی گرامی، وام می گیرم و شرح و بسطی بر آن می افزایم. ایشان می نویسند:

.تختم طوری قرار داشت که پشتم از پنجره بود و برای دیدن ملاقات کنندگان باید از خدماتی ها خواهش میکردم تختم رو ذره ای به چپ یا راست بچرخانند از بس هر روز این خواهش تکرار میشد،خدماتی ها با منت و غرغرزیاد اینکار رو انجام میدادند.منظورشون ندادن حق الزحمه متداول بود.منم حقیقت متوجه این امر بودم. اما از کسیکه لخت و عریان زیر ملافه بود و نه شلواری وجود داشت که جیب داشته باشد چکاری بر می امد،نه زبانی واسه گفتن و نه دستی برای اشاره بود که به خانواده محترم بفهمونیم از خجالت خدماتی ها منو در بیارن.

من واقعا نمی دانم که چرا در اغلب آی سی یو ها، پنجره ی ملاقات را در پشت سر بیمار تعبیه می کنند!

آی سی یو، این منطقه ی ممنوع الورود برای همراهانِ سراپا آلوده ی بیمار!

در حالی که سوسک ها و مگس ها مجوز تردد به آن را دارند (لابد قبل از ورود، اول از فیلترِ استریل می گذرند!)، کمک بهیارها می توانند با دست ناشسته به بیمار غذا بدهند، و پرستارها سوندی را که غفلتا از دستشان به زمینِ آغشته به خون و انواع و اقسام نجاساتِ عفونی افتاده است بردارند و در نای بیمار فرو برند، خدماتی ها می توانند با… پزشکان حق دارند بی… دیگر بماند….

اگرچه اکثر بیمارانِ آی سی یو، بی هوش یا نیمه بیهوش هستند و نمی فهمند که در اطرافشان چه می گذرد و چقدر به این خاطر سعادتمندند و مورد عنایت پروردگار، و در این میان، دلِ نگران و به تنگ آمده ی همراهیانشان هم به کنار؛ ولی هستند ساکنان بخت برگشته ی کاملا هوشیاری که در تمنای رویت چهره ی عزیزانشان می سوزند… بر زمین و زمان لعن می فرستند که چرا دو چشم در فرق سر ندارند؛ و عزیزانشان در دل افسوس می خورند که چرا خداوند چهره ی انسان را در بالای سرش نیافرید.

آن ها نمی دانند که خداوند قصد داشت اشرف مخلوقات بیافریند و نمی دانست که ملانصرالدین از آب در می آیند!

مگر همین خودتان، خدایان طب، الهه های شفا، حاذقان بالفطره، عالمان دهر… نیستید که روحیه ی خوبِ بیمار را از شروط اساسی موفقیت در درمان می دانید؟

یا شاید می ترسید! از اینکه همراهیان از نگاه بی فروغ و گنگِ بیمار بخوانند که بعضی ها چطور خواسته یا ناخواسته او را شکنجه می کنند… یا از بخیه های جدیدِ بالای گوش هایش بفهمند که تراکشنی که مثلا بر سرش وصل کرده بودید کنده شده! و دوباره آن را پیچ کرده اید… یا شاید می ترسید سر طاسِ بیمار چون آینه ای، تصویر نگرانتان را در لحظه ای که تراکشن جدا شد، منعکس کند…

محکومانِ به جنایات بشری و مفسدان فی العرض نیز قبل از اعدام می توانند عزیزانشان را، رو در رو ملاقات کنند…

آخر این چه تدبیری است؟ دریچه ی ماتِ شیشه ای را هم دیوار کنید و خلاص…

در تمام صد روزِ سیاه و صد شبِ تاری که من در آی سی یوی بیمارستان امداد مشهد بودم، یک بار ملاقاتی هایم را ندیدم. در وقت ملاقات آنقدر چشم هایم را به عقب می چرخاندم تا بلکه سایه شان را ببینم، که چشمانم حالت وحشتناکی به خود گرفته و ملاقاتی ها بر شیشه می کوفتند و با بغض فریاد می زدند: “آیدا نگاه نکن…”

کمک بهیار مهربان و بسیار زیبارویی بود که اگر در ساعت ملاقات بیکار میشد و از زیرِ چشمْ غره های سوپروایزر در می رفت، به کنار تختم می آمد و اسم و پیغامِ ملاقاتی ها را که بر روی کاغذ نوشته و از پشت شیشه نشانش می دادند برایم می خواند… در حالی که نگرانی و دلهره از توبیخ و سرزنش، در چهره اش هویدا بود…

یک بار که در زمانِ ملاقات، تنها پرستارانِ انعطاف پذیر و همچون او، فرشته خو، در آی سی یو حضور داشتند، تختم را ۴۵ درجه به سمت پنجره چرخاندند و یادم نمی رود که وقتی ملاقاتی هایم را از گوشه ی چشم و کمی تار دیدم، در آنسوی شیشه چه غوغایی برپا شد. انگار در استادیوم فوتبال، گلِ سرنوشت سازی که برنده ی جام جهانی را تعیین می کرد، زده باشند؛ همگی با شعف و ناباوری به هوا پردیدند…

به دلیل وضع روحی بغرنجم و به اصرار روانپزشک، روزی یک ساعت به مادرم اجازه ی ملاقات حضوری داده بودند تا بیاید و به چشم ببیند که خانمِ پرستار فلانی، که اصولا با من و مادرم خصومت داشت! برای آزار مادرم آنقدر از ساکشن کردنم امتناع کرد که کمک بهیاری، دو زانو بر زمین نشسته، با دو دست در سر خود کوفت و فریاد کرد: «فلانی! آیدا که مُرد…»

و خیلی صحنه های دیگر…

این یک ساعات هم با ترس از تهدیدهای سوپروایزر می گذشت که به من اولتیماتوم می داد که “اگر گریه کنی، نمی گذارم دیگر مادرت بیاید” و این کار را کرد… بمدت چهل و هشت ساعت آیدا و مادرش تنبیه شدند…

می دانم با خواندن شرحِ این مصائب، دل مخاطبانم به درد می آید؛ ولی گفتن این حقایق ضرورت دارد… از من و همدردانم که گذشت… دلم برای هم نوعانم می تپد و می لرزد…

و این پست، ادامه دارد…

پی نوشت۱: در دو پست آتی به نکات حیاتی تری خواهم پرداخت.

پی نوشت۲: لوله ی تنفسی ام مشکل پیدا کرده است و برای تعویض آن عملی در پیش دارم. از آن جایی که می خواهم قبل از عمل، این سری را به پایان برسانم، قسمت های بعدی را هر دو یا سه روز یک بار آپ خواهم کرد…

این نوشته در ! ICU آسیب شناسی, تاریخ تکرار می شود!, خاطرات - تجربیات پراکنده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

72 پاسخ به تاریخ تکرار می شود (۲)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Click to Insert Smiley

SmileBig SmileGrinLaughFrownBig FrownCryNeutralWinkKissRazzChicCoolAngryReally AngryConfusedQuestionThinkingPainShockYesNoLOLSillyBeautyLashesCuteShyBlushKissedIn LoveDroolGiggleSnickerHeh!SmirkWiltWeepIDKStruggleSide FrownDazedHypnotizedSweatEek!Roll EyesSarcasmDisdainSmugMoney MouthFoot in MouthShut MouthQuietShameBeat UpMeanEvil GrinGrit TeethShoutPissed OffReally PissedMad RazzDrunken RazzSickYawnSleepyDanceClapJumpHandshakeHigh FiveHug LeftHug RightKiss BlowKissingByeGo AwayCall MeOn the PhoneSecretMeetingWavingStopTime OutTalk to the HandLoserLyingDOH!Fingers CrossedWaitingSuspenseTremblePrayWorshipStarvingEatVictoryCurseAlienAngelClownCowboyCyclopsDevilDoctorFemale FighterMale FighterMohawkMusicNerdPartyPirateSkywalkerSnowmanSoldierVampireZombie KillerGhostSkeletonBunnyCatCat 2ChickChickenChicken 2CowCow 2DogDog 2DuckGoatHippoKoalaLionMonkeyMonkey 2MousePandaPigPig 2SheepSheep 2ReindeerSnailTigerTurtleBeerDrinkLiquorCoffeeCakePizzaWatermelonBowlPlateCanFemaleMaleHeartBroken HeartRoseDead RosePeaceYin YangUS FlagMoonStarSunCloudyRainThunderUmbrellaRainbowMusic NoteAirplaneCarIslandAnnouncebrbMailCellPhoneCameraFilmTVClockLampSearchCoinsComputerConsolePresentSoccerCloverPumpkinBombHammerKnifeHandcuffsPillPoopCigarette