ماجراهای من و آقای عدالت (قسمت چهارم) …

پس از تبرئه ی جناب پزشک خان در دادگاه بدوی مشهد، پدرم لایحه ای پنج صفحه ای، تماما علمی و با دلائل و مستندات دادگاه پسندانه، نوشتند و تقدیم دادگاه کردند. چندین مدرک و نظر چندین صاحب نظر را نیز، در هفت برگ، پیوست لایحه کردند.

لایحه ای که اگر هر جوجه کارشناسی و حتی هر دانشجویی می خواند، قانع میشد که قصور پزشک معالج محرز است. ولی حلقه ی مفقوده ی جناب عضو محقق نظام پزشکی مشهد، کار خود را کرده بود. عضو محقق، حلقه ای بر گردن پرونده انداخته بودند و آن را می کشیدند به هر جا که خاطرخواه شان بود…

(از حلقه ی مفقوده، در قسمت دوم یاد کردیم.)

در نتیجه در دادگاه تجدید نظر مشهد نیز حکم به برائت جناب پزشک خان دادند.

ما به رای مضحک دادگاه تجدید نظر مشهد، که در آن اشکال مشهودی به چشم می خورد اعتراض کردیم. اشکال مشهود آن بود که،

پدرم در لایحه ای که تقدیم دادگاه کرده بودند، یکی از موارد قصور جناب پزشک خان را آنتوباسیون طولانی مدت و تاخیر در انجام عمل تراکستومی دانسته بودند. آنتوباسیون به قرار دادن لوله ای از طریق دهان در نای می گویند، برای بیماری که دچار مشکل تنفسی و نیازمند به تنفس با ونیلاتور یا دستگاه تنفسی شده است، و لزوما این لوله نباید بیش از ۷ تا ۱۰ روز در نای بیمار بماند.

اگر بیمار بیش از ده روز مشکل تنفسی اش ادامه پیدا کند، باید بلافاصله لوله ی اینتوبه را خارج کرده و با ایجاد برش کوچکی بر روی گردن، در گودی بین دو ترقوه، لوله ای را در نای بیمار قرار داده و به اصطلاح تراکستومی اش کنند. اگر لوله ی اینتوبه بیش از ده روز در نای بماند عارضه ای با عنوان تنگی تراشه (نای) را در محدوده ی تارهای صوتی، یعنی قسمت بالایی نای ایجاد می کند. در اثر بی توجهی و سهل انگاری جناب پزشک خان که رسما پزشک مسئول من بودند، این لوله را تا ۴۵ روز از نای من خارج نکردند که منجر به تنگی تراشه در ناحیه ی دو سانت زیر تارهای صوتی شد.

تراکستومی هم می تواند در اثر عدم مراقبت های اصولی، سبب تنگی تراشه شود. ولی در قسمت پایینی نای. که البته من در این ناحیه هم از تنگی تراشه فیض برده ام.

ولی موضوع شکایت ما در این مورد خاص، مربوط به تنگی حاصل شده از آنتوباسیون طولانی مدت بود و اصلا حرفی از تراکستومی به میان نیامده بود.

در رای دادگاه تجدید نظر مشهد در پاسخ به شکایت مربوط به آنتوباسیون طولانی مدت، تنها یک جمله ی بی ربط ذکر کرده بودند.

“تراکستومی هم باعث تنگی تراشه می شود.”

اِاا، واقعا! خوب شد که گفتید و الا ما نمی دانستیم. ولی آخر این چه ربطی به موضوع شکایت ما دارد؟!

 

بهرحال ما  به حکم دادگاه تجدید نظر مشهد اعتراض دادیم و پرونده به نظام پزشکی تهران ارسال شد.

چندین دادگاه در تهران برگزار شد. بارها پدرم و جناب پزشک خان را به تهران فرا خواندند. کاملا از نگاه و طرز برخورد کارشناسان مشخص بود که قصور جناب پزشک خان برای شان محرز است. همدردی می کردند، امید می دادند ولی در هنگام رای دادن، دغدغه ها و مصالح صنفی از عدالت پیشی می گرفت.

در یکی از ملاقات های حضوری پدرم به نظام پزشکی تهران، یکی از کارشناسان اظهارنظری فرمودند که برای من دستمایه ی داستان کوتاهی شد که در ادامه ی مطلب می خوانید. در این داستان لُب کلام و تمام وقایعی را که در دادگاه های مختلف رخ داده است، بخوبی درک خواهید کرد.

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

 

«قاصِر»

تق تق تق.صدای چکش قاضی بود که  رسمیت دادگاه را اعلام می کرد.قاضی مرد کهنسالی بود با قد و هیکلی متوسط که عینک مستطیلی اش را درست در نوک بینی اش گذاشته بود.قاضی پیر با بی حوصلگی گوشش را خاراند، چند سرفه ای کرد و گفت :

خب ، شاکی کیست؟

در جلوی دادگاه مردی بلند قد و چهارشانه ، محکم و استوار از جایش برخواست.نگاهی به قاضی انداخت و انگاه به تخت سیاری که در کنارش بود اشاره کرد و گفت :

جناب قاضی این دخترک شاکی است و من ، پدرش ، وکیل برحق او هستم.

همه ی نگاه ها به سوی تخت سیار روانه شد. روی تخت دخترکی را دراز کرده بودند که جز چشمهایش هیچ عضو دیگرش حرکتی نداشت.حتی قادر به صحبت کردن هم نبود و نه حتی نفس کشیدن.با دستگاهی که در کنارش بود به او تنفس مصنوعی می دادند.

قاضی به زنی که در کنار دخترک بود اشاره کرد و گفت :

او کیست؟

پدر گفت ، او مادرش است.مادری که این روزها دو نقش را ایفا می کند.مادر بود و امروز به الطاف متشکی عنه (طرف شکایت. در اینجا پزشک معالج) ، پرستار هم شده است.

بله او مادر دخترک بود و پرستارش.پرستار شبانه روزی و بی جیره و مواجب ، انهم با اعمال شاقّه.پرستاری که تنها مزدش همان لبخندی بود که هیچگاه از صورت دخترک محو نمی شد.مزدی که اگر به هر پرستار دیگری می دادی حتی حالی هم از دخترک نمی پرسید.

قاضی با طعنه : خب ، شکایتتان چیست پدر- وکیل؟

پدر با صلابت : متشکی عنه ، پزشک معالج ، با قصور در درمان ، دخترکم را به حالی که می بینید انداخته است.

قاضی : پرونده را خوانده ام.کارشناسان ما قصور را رد کرده اند.

پدر: من نظر صاحب نظرانی را گرفته ام.هر کدام که دخترکم را ملاقات کرده اند بدون هیچ شک و تردیدی قصور پزشک معالجش را تایید کرده اند .

قاضی : چرا ان صاحب نظرانتان را برای شهادت به دادگاه نیاوردید؟

پدر: زیرا ان موجود شرور، ان پدرخوانده ی مافیای پزشکی ، همه ی کسانی را که به قصور پزشک معالج واقف بوده اند ربوده و همه را در غل و زنجیر کرده است.

قاضی با تعجب : موجود شرور؟! ان دیگر چیست؟!

پدر با طعنه و ریشخند : ان موجود چیزی نیست به جز دغدغه های صنفی.

در دادگاه همهمه ای برپا شد.موافقان فریاد تحسین و رضایت می کشیدند و مخالفان فریاد انکار و حاشا.

قاضی برای ارام کردن جو دادگاه به چکشش متوسل شد و خشمش را با چند ضربه ی محکم بر سر میزش خالی کرد.

همه ساکت شدند.

قاضی خطاب به متشکی عنه : در دفاع از خودت چه داری که بگویی؟

متشکی عنه : جناب قاضی ، قصوری صورت نگرفته.من هر کار که می توانستم برای دخترک انجام دادم.

پدر با عصبانیت حرف متشکی عنه را برید و از قاضی اجازه ی رو کردن مدرکی را خواست.قاضی اجازه داد.

پدر عکسی را روی میز قاضی گذاشت و در توضیح گفت :

این عکسی است که روز اول سانحه در بیمارستان از گردن دخترکم گرفتند.در این عکس جابجایی مهره های گردن بیمار کاملا مشخص است.پزشک معالج یا به خود زحمت دیدن عکس را نداده است و یا قدرت و مهارت خواندن عکس و تشخیص مشکل بیمار را نداشته.در هر دو صورت این پزشک صلاحیت طبابت را ندارد.

دوباره داشت در دادگاه همهمه می شد که فریاد متشکی عنه همه را به سکوت واداشت.فریاد زد :

عکس که ملاک تعیین کننده نیست.علائم هم مهمند.بیمار علائمی از اسیب نخاع را نشان نمی داد.

حال پدر فریاد می زد :

علائم نداشت؟! یادت نیست که دخترکم مدام از درد گردنش شکایت می کرد؟ ولی تو و زیر دستانت به جای توجه به شکایت بیمار او را متهم به تمارض برای جلب توجه می کردید!

قبل از اینکه دوباره همهمه ای برپا شود مادر- پرستارِ دخترک فریاد زد : صبر کنید! صبر کنید! راه تنفس دخترکم بسته شده.صبر کنید تا ترشحات ریه اش را تخلیه کنم.

قاضیِ گیج و درمانده که منتظر چنین فرصتی بود تا کمی بر خود مسلط شود حرف مادر را قاپید و نیم ساعتی تنفس اعلام کرد.

بعد از نیم ساعت دوباره صدای تق تق چکش قاضی ، که دادگاه را رسمی اعلام می کرد شنیده شد.

اینبار قاضی رو کرد به یکی از کارشناسان و پرسید: نظر شما چیست؟

کارشناس که تحت تاثیر فشارهای ان موجود شرور – دغدغه ی صنفی – حماقت از سر و رویش می بارید  مِن و مِن کنان حرفش را اینطور اغاز کرد :

خب ، جناب قاضی راستش دو طرف تا حدودی حق دارند و البته حق متشکی عنه بیشتر از شاکیست.می دانید ، اخر توضیحش سخت است.این بیمار از ان موارد نادر پزشکی است.علائم ناگهان بروز کرده و در مدت اندکی کار از کار گذشته و قدرت هرگونه اقدام را از پزشک گرفته است. بله این از موارد نادریست که هیچ چیز و هیچکس قادر به مقابله با ان نیست.این تنها خواست خدا بوده .خدا چنین سرنوشتی را برای این دخترک خواسته و می دانید که هیچکس را یارای مقابله با خواست و مصلحت خداوند نیست.

ناگهان مردی از میان حضار فریاد زد:

بله جناب قاضی حق با کارشناس است.

قاضی که از این تایید مرد خشنود شده بود علی رغم اینکه نظم دادگاه را بر هم زده بود و باید اخراجش می کرد لبخند رضایتی زد و گفت : ادامه بده فرزندم.

و مرد اینگونه ادامه داد:

آری آری ، خدا خواست که این دخترک دچار سانحه شود.خدا خواست که این پزشک ، پزشک معالجش شود.خدا خواست که پزشکش متوجه مشکل گردنش نشود چون خدا می خواست ، خدا می خواست…

و فریاد زد : چون خدا می خواست که این پزشک را محاکمه کند.

فریاد شادی و خشم ، رضایت و نفرت ، تایید و تکذیب بر هوا خواست.

قاضی که از عصبانیت بر خود می لرزید فریاد زد : اخراج ، نظم دادگاه را بر هم زدی ، اخراج.

مدتی سکوت بر فضای دادگاه حکمفرما شد.قاضی تنفسی اعلام کرد تا هیات منصفه تصمیم نهایی  خود  را بگیرند و نتیجه ی دادگاه را اعلام کنند.

از انجا که نتیجه ی دادگاه از قبل معلوم بود مشورت هیات منصفه زیاد طول نکشید و دوباره دادگاه تشکیل شد.

قاضی : هیات منصفه رای نهائی تان چیست؟

جناب قاضی ، با توجه به شواهد و مدارک و اظهار نظر کارشناسان ، هیات منصفه متشکی عنه را از اتهامِ قصور در معالجه ی بیمار تبرئه می کند و مقصر اصلی را خداوند می داند.و از انجا که رسیدگی به شکایات مربوط به خدا در حوزه ی کاری ما نیست به شاکی توصیه می کنیم که یا رضایت دهد و یا تا قیامِ قیامت صبر کند.

تق تق تق.ختم دادگاه.

دخترک با همان لبخند همیشگی روی تخت سیار همراه با مادر- پرستارش از دادگاه خارج می شدند و پدر- وکیل در پشت سرشان.

چهره ی پدر نه غمگین بود ونه ناامید.نه خشمگین. نه در مانده.نه افسرده.نه سرخورده.فقط لبخندی تلخ بر صورت داشت و زیر لب زمزمه می کرد :

” شب دراز است و قلندر بیدار”…

 

آیدا – ۲۳ فروردین ۸۸

 

 

این نوشته در ماجراهای من و آقای عدالت ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

71 پاسخ به ماجراهای من و آقای عدالت (قسمت چهارم) …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Click to Insert Smiley

SmileBig SmileGrinLaughFrownBig FrownCryNeutralWinkKissRazzChicCoolAngryReally AngryConfusedQuestionThinkingPainShockYesNoLOLSillyBeautyLashesCuteShyBlushKissedIn LoveDroolGiggleSnickerHeh!SmirkWiltWeepIDKStruggleSide FrownDazedHypnotizedSweatEek!Roll EyesSarcasmDisdainSmugMoney MouthFoot in MouthShut MouthQuietShameBeat UpMeanEvil GrinGrit TeethShoutPissed OffReally PissedMad RazzDrunken RazzSickYawnSleepyDanceClapJumpHandshakeHigh FiveHug LeftHug RightKiss BlowKissingByeGo AwayCall MeOn the PhoneSecretMeetingWavingStopTime OutTalk to the HandLoserLyingDOH!Fingers CrossedWaitingSuspenseTremblePrayWorshipStarvingEatVictoryCurseAlienAngelClownCowboyCyclopsDevilDoctorFemale FighterMale FighterMohawkMusicNerdPartyPirateSkywalkerSnowmanSoldierVampireZombie KillerGhostSkeletonBunnyCatCat 2ChickChickenChicken 2CowCow 2DogDog 2DuckGoatHippoKoalaLionMonkeyMonkey 2MousePandaPigPig 2SheepSheep 2ReindeerSnailTigerTurtleBeerDrinkLiquorCoffeeCakePizzaWatermelonBowlPlateCanFemaleMaleHeartBroken HeartRoseDead RosePeaceYin YangUS FlagMoonStarSunCloudyRainThunderUmbrellaRainbowMusic NoteAirplaneCarIslandAnnouncebrbMailCellPhoneCameraFilmTVClockLampSearchCoinsComputerConsolePresentSoccerCloverPumpkinBombHammerKnifeHandcuffsPillPoopCigarette