من حالم خوبه ها! فقط هنوز پست جدید ننوشتم
ترسم هم تقریبا ریخته! البته به جز دیشب که یک دفعه مالیخولیایی شدم و فکر کردم دوباره اون طوری شد!!!
ترسو شدیم، رفت…
جمعه عصر (مورخ ششم شهریور ۹۴)، دقیقا نیم ساعت پیش از آن که کن فیکون و زلزله الزَلزالی در کل سیستم بدنم بر پا شود، پست کوتاه زیر را نوشته بودم…
. . .
گاهی قلم را که می گذارم، سُر می خورد تا انتهای مطلب و بی آن که خود بدانم، به ناگاه می بینم که بیش از آن چه در سر و دل داشته ام، بر روی کاغذ نقش بسته است؛ اما گهگاهی نیز به نظر می آید که موتور اندیشه ام، لغت به لغت خفه می کند، به پِت پِت می افتد، و قلمم در خم هر واژه از حرکت بازمی ایستد…
هر چه قدر هم که مسیر مطلب، در ذهنم هموار باشد، باز هم مدام در دست انداز رکود می افتد؛ اصلا انگار که فرمان ذهنم قفل می کند، یا چوب لای چرخِ…
همین طور پیش بروم، یک دایره المعارف مکانیک خودرو و اشکالات کنار جاده ای! از دو خط حرفم بیرون می آید…
خلاصه آن که، این چنین می شود که چندین روز، هر چه مطلبم را هل می دهم، جلو نمی رود و به مقصد به روز رسانی وبلاگ نمی رسد…
با این حال، به گمانم یک “سلام”، هر چه قدر هم که بخواهد از اعماق دل برون آید، نیازی به هُل دادن و تقلا کردن ندارد؛ تنها کافی است که دلت تنگ باشد تا با گشودن دهان، سلامی گرم از انتهای پر تلاطم قلبت بجهد بیرون…
و به همین سادگی… هم وبلاگت به روز می شود و هم خودت به حال می آیی…
شاید هم گیر کارَت این باشد که تنگنای دلت، راه بنزین احساس را به قلب تپنده ی کلامت بسته است، و از این رو، مویرگ های قلمت خالی از حس و حال گشته و حرف هایت در بزرگراه گلویت از حرکت باز می ایستند، و این می شود، که بغض ترافیکی حجیم در کمربندی حنجره ات متراکم می گردد، گویی که می خواهد فریادت را بترکاند…
پس یک سلام، همچون پلیسی راهبر، یکّه و تنها، عقده از ابرو و دل و قلمت می گشاید، و آن گاه، کلامت روان می گردد و دوباره…
قلم را که بگذاری، سُر می خورد تا انتهای مطلب و…
پس…
ســـــــــــــلام
به همین سادگی…
. . .
اما گویی یک ناخوشی غیرمنتظره، در پس واژگانم به کمین نشسته و با پلخمون نگاه شوم خود!، سلام برامده از دلم را نشانه گرفته بود… و به همین سادگی یکی از فجیع ترین بداحوالی های این یازده سال بیماری را تجربه کردم…
و متهم اصلی این پرونده ی جنایت نافرجام… اتونومیک دیس رفلکسی!
و ما هم،
چهار باره جستیم ملخک
از بس که جستیم ملخک
یه پا ملخ هستیم ملخک!
. . .
و اکنون…
به کوری چشم اتونومیک دیس رفلکسی بی چشم و رو!
ســـــــــــــلام
پی نوشت: می گویند “طرف از سایه ی خودش هم می ترسد!”… من اکنون در چنین وضعیتی هستم. برای آن که آن مشکل دوباره تکرار نشود، بایستی حواسم به خیلی چیز ها باشد، و برای همین مدام در استرس هستم… امیدوارم دیگر پیش نیاید…
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ و ۹۳ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل های پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن ها را برایش ارسال کنم… متشکرم…
ida.elahi@gmail.com
“آیدا…” در مطبوعات:
روزنامه پزشکی “سپید”
۳- و من آن روزها را به یاد خواهم داشت
۷- من اتونومیک دیس رفلکسی دارم، آقای دکتر…
۸- تلاشی سخت برای جدا شدن از دستگاه تنفس
* * *
بازتاب: خودنمایی! | آیدا …آیدا …
بازتاب: grandpashabet