یک سال گذشت. یک سال گذشت از زمانی که ذهنم او را زایید. یادم می آید زمانی را مغزم آبستن فکر وبلاگ نویسی بود.
فکری که نطفه اش از آمیزش احساس دِین و تردید بسته شده بود. پدرش تردید آن را نمی خواست و مادرش احساس دِین بر وجودش پافشاری می کرد.
تردید، دلیل و برهان می آورد، عربده کشی می کرد و بر رحم احساس دین مشت ها می کوفت ولی مادر با همه ی سختی ها دوام آورد، جنین اش را در نهادش پروراند و سرانجام روزی آن را زایید. با تولد نوزاد، تردید، مادر و طفل را ترک کرد و خبرش رسیده که اکنون با معشوقه ای به نام بزدلی می گردد.
یکسال پیش ذهنم دختری زایید. نامش را آیدا… گذاشت. یگانه دست چپم دایه گی اش را کرد. و اکنون کودک ذهنم یکساله شده…
آیدا…، تولدت مبارک …
بازتاب: برایم از روز آغاز بگو… | آیدا …آیدا …