فرشته خویان (۲)

من همیشه این مطالب را هرچند که خاطرات تلخی هستند، با فراغ خاطر و بدون هیچ تلخکامی ای می نویسم… ولی این بار در نوشتن این مطلب، دل خودم هم به درد آمد… پس اگر تحملش را ندارید، نخوانید…

از اول صبح که پایش را به آی سی یو می گذاشت مثل این بود که کفشی با لژ میخ دار پوشیده باشد و روی اعصاب من راه برود. تا صدایش به گوشم می رسید که بلند بلند به این و آن سلام می کرد اعصابم متشنج می شد. من آنموقع بدلیل عفونت بسیار شدیدی که داشتم در اتاق ایزوله به سر می بردم. هر بار که به اتاق ایزوله نزدیک می شد از خشم به خود می لرزیدم. همیشه هم دو شیفت پشت سر هم کار می کرد. هفت صبح تا هفت عصر و این یعنی ۱۲ ساعت تشتت اعصابِ هر روزه برای من. یکسره در دلم به او بد و بیراه می گفتم و تا پایش را از آی سی یو بیرون نمی گذاشت آرام نمی گرفتم.

برای تنفر از او دلیل خاصی نداشتم. با من بدرفتاری نکرده بود. فقط روزی دو سه بار با یک نفر دیگر به اتاق ایزوله می آمد تا ملافه هایم را عوض کنند. ولی از اینکه هر بار پنکه ی اتاقم را خاموش می کرد تا باد آن، مقنعه اش را به این سو و آن سو نکشاند و وقتی کارش تمام می شد یادش می رفت دوباره آن را روشن کند خیلی حرصم می گرفت. آخر من همیشه بی نهایت گرمم بود و بدون پنکه واقعا در عذاب بودم. او پنکه را خاموش می کرد و تا دوباره کسی به سراغم بیاید و بخواهم که آن را برایم روشن کند باید مدت طولانی ای انتظار می کشیدم. این تنها کار ناراحت کننده ی بی غرضی بود که در حقم انجام می داد. ولی من از او متنفر بودم. چون همه اش سر این و آن داد می کشید و به همه ایراد می گرفت.

خانم میانسال قدبلندی بود و سرپرست بهیارها و بگمانم بخاطر سابقه ی خدمتی که داشت دیگران خیلی به او احترام می گذاردند و زیردستانش از او حساب می بردند. بنظرم خیلی بداخلاق بود و صدای داد و فریادش در سرم می پیچید. عصرها موقع رفتنش تا از این و آن خداحافظی کند و یک دور هم با پرسنل شیفت شب سلام و احوالپرسی کرده، سفارش و شکایت بکند و بالاخره برود، جان مرا به لبم می رساند و من مدام زیر لب غر می زدم:

«برو دیگه… خسته ام کردی… اینقدر حرف نزن… برو… برو… خواهش میکنم برو… خدایا نجاتم بده از دستش؛ چرا نمیره… برو…»

یک روز این خانم بهیار نیامد. نمی دانم که آیا آن روز تعطیل بود، عید بود، عزا بود… نمی دانم، ولی برای من که عید بود. یک روز کامل آسایش و بدون عذاب روحی… اصلا آن روز در آی سی یو کمبود پرسنل داشتند. انگار خیلی ها مرخصی گرفته بودند. آن هایی هم که آمده بودند انتظار لحظه ی پایان شیفت را می کشیدند و برای رفتن عجله می کردند. آخرِ شیفت عصر، پرستارها کارشان را انجام دادند و بهیارها و کمک بهیارها تند و تند ملافه و لباس های بیماران را عوض کردند.

بعضی از پرسنل شیفت شب آمده بودند و تقریبا همه ی پرسنل شیفت قبلی رفته بودند. نمی دانم سوپروایزر بود یا پرستار شیفت شب که به بیماران سرکشی کرد و به آخرین کمک بهیاری که مانده بود گفت که ملافه های من بار دیگر به تعویض احتیاج دارند. آن کمک بهیار برای رفتن عجله داشت، ولی مجبور بود اطاعت کند. زنِ تقریبا جوانی بود. آمد به اتاق ایزوله و با عصبانیت و بی ملاحظه شروع کرد به تعویض ملافه هایم. در حالیکه مدام زیر لب به من توهین می کرد و به دست و پایم ضربه می زد. توهین ها و حرف های رکیکی که من از بازگو کردنش شرم دارم…

فردا صبح، آن خانم بهیار میانسال با سر و صداهای همیشگی اش آمد و عذاب روحی و درگیری ذهنی من دوباره آغاز گشت. ولی دیگر زیر لب غر نمی زدم و در دلم بد و بیراه نمی گفتم. در یک حالت عمیق روحی فرو رفته بودم که نمی دانم اسمش را چه بگذارم. افسردگی برایش کم است؛ فقط می دانم که خیلی خیلی عمیق بود…

این جریانات در آی سی یو بیمارستان خصوصی توس تهران می گذرد. با اینکه من فقط ۲۳ روز در آن جا اقامت داشتم؛ ولی بشدت افسرده شده بودم. دلیلش را هم نمی دانم؛ بگمانم بعد از رفتن به اتاق ایزوله این حالت افسردگی بر من عارض شد. آن جا بدتر از آی سی یوی امداد مشهد نبود، ولی اگر در بیمارستان مشهد سعی می کردم با ملاقاتی های تک و توکی که اجازه ی ورود به آی سی یو را می یافتند با اشاره های صورتم صحبت کنم و گاهی لبخند بزنم، اما در اینجا با اینکه ملاقاتی ها و افراد فامیل مستقیما می آمدند به کنار تختم و من حتی می توانستم بصورت لب خوانی چند کلمه ای حرف بزنم، ولی فقط نگاهشان می کردم. نه اشاره ای، نه لبخندی، تنها نگاهی بی معنا… و بعد از رفتار آن کمک بهیار من چندین برابر افسرده شدم…

خانم بهیار میانسال با کمک بهیاری که مرد جوانی بود برای تعویض لباس و ملافه هایم آمدند. ناگفته نماند که هنوز نیامده پنکه ی عزیزم را هم خاموش کردند… آن دو همینطور که با هم حرف می زدند و کار می کردند احساس کردند که من دارم سعی می کنم چیزی را به آن ها بگویم:

خانم بهیار: «چیزی گفتی؟»

من سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم دوباره حرفم را بزنم. مرد جوان و خانم بهیار ازم می خواستند که دوباره تکرار کنم تا حرفم را بفهمند. من هم چند بار تکرار کردم تا اینکه یکدفعه هر دو با هم گفتند: «چی؟! ببخشید!» و خانم بهیار ادامه داد: «آیدا! داری میگی که ببخشید؟»

و من جواب مثبت دادم…

خانم بهیار: «خواهش میکنم… ولی… ولی آیدا چرا معذرت می خوای؟ ما وظیفمونه. تو مثل دخترمی… هیچ وقت نگو ببخشید. ما اینجاییم برای خدمت به شما ها… دختر به این گلی، من افتخار می کنم که تر و خشکش کنم…»

مرد جوان: «آیدا جان، من مثل برادرتم. نباید از اینکه کارهات رو میکنم معذب باشی…»

و به کارشان ادامه دادند، ولی دیگر با هم حرف نمی زدند و ساکت شده و به فکر فرو رفته بودند. در آخر، کارشان تمام شد و خانم بهیار به چشمانم خیره شد و با تحکمی مهربانانه گفت: «دیگه نگو ببخشید. باشه؟» و من جواب مثبت دادم؛ هرچند که هنوز هم متاسف بودم…

آن ها رفتند و پنکه را هم روشن نکردند…

چند روز بعد هم پیشامد دیگری رخ داد که باعث شد علت داد و بیدادها، ایرادگیری و گیر دادن هایش به دیگران را بفهمم…

باز هم همین خانم بهیار به همراه کمک بهیاری که دختر جوانی بود برای تعویض ملافه هایم آمدند. دخترجوان درست کار نمی کرد و همه چیز را از سر باز می کرد. خانم بهیار چند بار تذکر داد:

«ملافه رو درست بکش… مریض رو اینطور نچرخون… مگه این لکه رو نمی بینی…»

ولی کم کم طاقتش طاق شد و شروع کرد به فریاد کشیدن و تَشَر زدن:

«پس تو چی بلدی؟… یعنی اینقدر نمی فهمی که ملافه ی چروک، پشت مریض رو زخم میکنه… کی شما ها رو راه داده اینجا… درست بکش… درستش کن… اینجوری نه… اینجوری نــــــــــــــــــــــــــــه!»

آنجا بود که من فهمیدم تمام داد و بیدادهای هر روزه اش بخاطر دغدغه اش نسبت به بیمار ها بوده است. که تحمل کم کاری را ندارد. که می خواهد کار بیماران درست انجام شود. که او بداخلاق نیست و دلسوز است. که مسئول است و متعهد… که فرشته خو است…

از آن روز به بعد دیگر حضورش برایم آزاردهنده نبود، بلکه وجود او احساس اطمینان و آرامش را در من برمی انگیخت. هرچند وقتی این ها را فهمیدم که از اقامت ۲۳ روزه ام در آن آی سی یو چند روزی بیشتر نمانده بود و بزودی به منزل منتقل شدم…

. . .

 بر اساس تجاربی که من داشته ام، در نظام درمانی کمترین نظارت بر روی آن دسته از کارکنان است که به نوعی بیشترین ارتباط را با بیماران دارند. ارتباط پزشک و بیمار محدود به ویزیت‌های چند دقیقه‌ای هر روزه است. پرستار ارتباط بیشتری با بیمار دارد و به خاطر کارهای زمان بری همچون انجام پانسمان و تزریق دارو و … وقت بیشتری را با بیمارمی‌گذراند. ولی کسانی که بیشتر از هر کسی دور و بر بیماران هستند و بیمار برای هر کاری اول به آن‌ها مراجعه می‌کند بهیارها و کمک بهیارها هستند.

از طرفی به عقیده ی من در میان پرسنل درمانی، بهیاران از خودگذشته ترین و انسان مدار ترین قشر هستند. این عزیزان خدماتی را به بیمار ارائه می دهند که حتی گاه خانواده ی بیماران از انجام آن سر باز می زنند. آنچه بهیار برای یک معلول، سالمند یا هر بیمار ناتوان دیگر انجام می دهد مهر و ایثار بسیاری را می طلبد، از این رو هر کسی نمی تواند در این شغل خدمت کند و این جایگاه روحانی به روحیه ی خاصی نیاز دارد. از این رو بهتر است آموزش و به کار گیری ایشان با حساسیت و دقت بیشتری صورت بگیرد و نظارت بر عملکرد آن ها دقیق تر باشد.

به طور کل، در برابر خطاها و بی مهری های آگاهانه یا ناآگاهانه از سوی هر گروه از پرسنل درمانی، بیمارِ بی‌هوش یا با هوشیاری پایین و بیماران هوشیاری که فاقد توانایی حرکت و تکلم هستند کاملاً بی‌دفاع‌اند و اجحافی که در قبال آن‌ها صورت می‌گیرد همیشه مسکوت می‌ماند.آنکه بی‌هوش است صدمات جسمی را متحمل می‌شود و آنان که نیمه هوشیارند در کنار صدمات جسمی، بسته به میزان درکشان از وقایع و محیط، از لحاظ روحی نیز آسیب می‌بینند و اگرچه اغلب آن‌ها پس از به دست آوردن هوشیاری کامل، تقریباًهمه‌ی آن وقایع را از یاد می‌برند ولی بی‌شک تأثیر خودش را بر اعماق روحشان باقی می‌گذارد. و اما بیماران کاملاً هوشیار اگر دارای شخصیتی قوی‌ نباشند در قبال آزارهای جسمی، جنسی و روحی متحمل صدمات روحی جبران‌ناپذیری خواهند شد. حفاظت و مدافعه از این بیماران و ممانعت از وقوع چنین فجایعی وظیفه‌ی مسئولین بیمارستان‌هاست که متأسفانه به این وظیفه‌ی مهم کمتر پرداخته می‌شود.

در دانشگاه‌ها به پزشکان و پرستاران حداقل چند واحد اخلاقی و نحوه‌ی برخورد با بیمار آموزش داده می‌شود و به‌طور کل به خاطر دانش آکادمیکشان، درکشان از بیمار و بیماری کامل‌تر است ولی آموزش بهیارها و کمک بهیارها بیشتر محدود به مسائل کاربردی ویژه‌ی مسئولیتشان است. در حالی که بایستی آموزش مدون‌تر و دقیق‌تری به آن‌ها ارائه داد و پس از اطمینان حاصل کردن از صلاحیت آن‌ها و به کار گیری ایشان باید نظارتی اصولی اِعمال شود.

پی نوشت ثابت: آقایی به نام علی دارای معلولیت جسمی-حرکتی فلج اطفال که با وجود مهارت هایی که در ادامه خواهم گفت، تنها بخاطر محدودیت حرکتی و راه رفتن با یک عصا که آن هم هیچ اختلالی در عملکردشان ایجاد نمی کند از مصاحبه های شغلی رد می شوند. در صورتی که پیشنهاد شغلی برای ایشان دارید از طریق من با ایشان تماس حاصل نمایید.

علی، متولد سال ۵۹، ساکن رشت (البته برای کار به هر نقطه ای از ایران خواهند رفت). دارای مدرک کارشناسی کامپیوتر- نرم افزار؛ مهارت در زمینه ی الکترونیک برنامه نویسی SQL.C.C++.C#html. و گذراندن دوره ی شبکه و آشنایی با نرم افزار هلو در امور حسابداری.

پی نوشت ثابت: دوست عزیزی موفقیتی کسب کرده و روباتی را طراحی کرده اند، جهت تسهیل امور بیماران حرکتی و ارتقاء استقلال ایشان… برای تولید انبوه این وسیله نیاز به جذب سرمایه گذاران است. در صورت تمایل به سرمایه گذاری در این طرح، به وبلاگ ایشان مراجعه کنید.

پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…

این نوشته در ! ICU آسیب شناسی, خاطرات - تجربیات پراکنده, فرشته خویان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

37 پاسخ به فرشته خویان (۲)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Click to Insert Smiley

SmileBig SmileGrinLaughFrownBig FrownCryNeutralWinkKissRazzChicCoolAngryReally AngryConfusedQuestionThinkingPainShockYesNoLOLSillyBeautyLashesCuteShyBlushKissedIn LoveDroolGiggleSnickerHeh!SmirkWiltWeepIDKStruggleSide FrownDazedHypnotizedSweatEek!Roll EyesSarcasmDisdainSmugMoney MouthFoot in MouthShut MouthQuietShameBeat UpMeanEvil GrinGrit TeethShoutPissed OffReally PissedMad RazzDrunken RazzSickYawnSleepyDanceClapJumpHandshakeHigh FiveHug LeftHug RightKiss BlowKissingByeGo AwayCall MeOn the PhoneSecretMeetingWavingStopTime OutTalk to the HandLoserLyingDOH!Fingers CrossedWaitingSuspenseTremblePrayWorshipStarvingEatVictoryCurseAlienAngelClownCowboyCyclopsDevilDoctorFemale FighterMale FighterMohawkMusicNerdPartyPirateSkywalkerSnowmanSoldierVampireZombie KillerGhostSkeletonBunnyCatCat 2ChickChickenChicken 2CowCow 2DogDog 2DuckGoatHippoKoalaLionMonkeyMonkey 2MousePandaPigPig 2SheepSheep 2ReindeerSnailTigerTurtleBeerDrinkLiquorCoffeeCakePizzaWatermelonBowlPlateCanFemaleMaleHeartBroken HeartRoseDead RosePeaceYin YangUS FlagMoonStarSunCloudyRainThunderUmbrellaRainbowMusic NoteAirplaneCarIslandAnnouncebrbMailCellPhoneCameraFilmTVClockLampSearchCoinsComputerConsolePresentSoccerCloverPumpkinBombHammerKnifeHandcuffsPillPoopCigarette