در شهر نخاع همه چیز در امن و امان بود. نخاع بزرگ، حاکم شهر بود و مردمش همگی در فرمان او بودند.
در گذشته های بسیار دور، قبیله ی نورون ها قدم به این سرزمین گذاشتند، دور تا دور آن را با دژ محکمی از جنس استخوان محصور کرده و برای جلوگیری از نفوذ غریبه ها میان دژ و شهر را گودال بزرگی حفر کردند و آن را از مایعی شفاف و بدون رنگ پر کردند. بدین ترتیب شهر نخاع، با اقتدار و نفوذناپذیر، بنیان گذارده شد. با گذشت زمان میان نورون ها دو دستگی افتاد و پس از سال ها جنگ و دشمنی، سرانجام به دو طایفه ی اکسون ها و دندریت ها تقسیم شدند. پس از مدتی، این دو طایفه تحت فرمانروایی نخاع بزرگ با یکدیگر مصالحه کرده، پیمان برادری بستند و زندگی مسالمت آمیزی را در کنار یکدیگر آغاز کردند.
شهر نخاع، در همسایگی دو شهر بزرگ مغز و اندام قرار داشت. همسایه ی شمالی مغز بود و همسایه ی جنوبی اندام. از آنجایی که این دو شهر بزرگ با یکدیگر مراودات گسترده ای داشتند و در شهر نخاع هم بیکاری بیداد می کرد، طی نشستی به این نتیجه رسیدند که برای کمک به همسایه ی مشترکشان، تمام مسئولیت های مخابراتی را به مردم شهر نخاع واگذار کنند. نخاعِ بزرگ، ضمن استقبال از این پیشنهاد، برای جلوگیری از ایجاد هرج و مرج و آشوب، وظایف را میان دو طایفه ی اکسون ها و دندریت ها تقسیم کرد. دندریت ها مسئول انتقال اخبار از دو شهر مغز و اندام به مراکز پستی، که جسم سلولی نامیده می شدند، بودند و اخبار پس از بررسی و دسته بندی توسط اکسون ها به دو شهر مغز و اندام مخابره میشد.
سال های سال همه چیز در امن و امان بود و کارها طبق روال پیش می رفت، تا اینکه …
. . .
ناگهان صدایی مهیب به گوش رسید. همه جا به لرزه افتاد. مردم شهر سراسیمه به این طرف و آن طرف می دویدند و به دنبال علت صدا می گشتند. ناگهان در برابر نگاه های هیجان زده ی مردم، قسمتی از دیوار شهر ترک خرد و مایع سرخ رنگی به داخل شهر فوران کرد. مردم جیغ زنان و عربده کشان پا به فرار گذاشتند. مایع سرخ با سرعت پیش می رفت و عده ای از مردم قبل از آنکه فرصت فرار بیابند در آن مایع غرق شدند. آن قسمت از شهر به ویرانه ای بدل شد و اجساد دندریتها و اکسونها در هرجا به چشم می خورد. مردم شهر خشکشان زده بود. مات و مبهوت به ویرانی ها و اجساد عزیزان شان نگاه می کردند. همگی شوکه شده بودند (۱) و توان نشان دادن هیچ عکس العملی را نداشتند.
ولی همه ی فاجعه تنها این نبود! مایع سرخ به همراه خود هیولایی به شهر آورده بود . همان هیولایی که همه ی مردم شهر نخاع در موردش از بچگی، در افسانه هایی که پدربزرگها و مادربزرگها برایشان تعریف میکردند شنیده بودند. تا کنون همه فکر می کردند که او تنها یک افسانه است، ولی حالا او واقعا آمده بود…
نام آن هیولا ضایعه ی نخاعی بود. به محض ورود به شهر از شوکْ زدگی مردم سوء استفاده کرد و به مقر پادشاهی حمله برد. او که نخاعِ بزرگ را بی یار و یاور و تنها یافت، براحتی او را از تخت پایین کشید، به سیاه چال انداخت و خود به عنوان حاکم جدید تاج گذاری کرد. مردم شهر زمانی به خود آمدند که دیگر کار از کار گذشته بود. آن ها که همیشه به دیوار دفاعی شهرشان متکی بودند، آنچنان سپاه نیرومندی نداشتند تا با ضایعه ی نخاعی مقابله کنند.
. . .
پادشاه جدید براحتی همه را تحت فرمان خود در آورد، پرداختن به پیشه ی مقدس و باستانی مردم شهر نخاع را حرام اعلام کرد و مردم را به بردگی کشاند. بدین ترتیب رابطه ی دو شهر مغز و اندام نیز بکلی قطع شد و در انزوا فرو رفتند.
ضایعه ی نخاعی پس از آنکه جای پای خود را محکم کرد و حکومت جدید را به رسمیت اعلام کرد، برای توسعه ی قلمرو پادشاهی خود، شروع کرد به لشکر کشی و دست درازی به سرزمین های اطراف. دو شهر مغز و اندام نیز که مدت ها از همه چیز بی خبر بودند، بموقع از این توطئه آگاهی نیافتند و براحتی در اولین نبرد، مغلوب شدند و این دو شهر نیز تحت اشغال قوای ضایعه نخاعی در آمدند. ضایعه ی نخاعی پس از کشور گشایی، برای اداره ی امور قلمرو پهناور امپراطوری خود، هر یک از خویشاوندان و نزدیکانش را به کاری گمارد.
حکومت شهر اندام به جناب اسپاسم الدوله و همسر گرامی شان، بانو رفلکس واگذار شد. این زوج گرامی به محض ورود به شهرِ اندام، در تمام خیابان ها و محله ها به گردش پرداخته و همه جا را به آشوب کشیدند. از آن پس شهر اندام هر روز و هر روز دچار لرزه ها و پس لرزه هایی می شد. در اثر زمین لرزه های پی در پی، قسمت هایی از شهر کج و معوج شده و شکل تازه ای به خود گرفتند. و بیشترین صدمه را ساکنین محله ی تاندون ها که عمارت جناب اسپاسم الدوله در آن قرار داشت، متحمل شدند.
جناب اتونومیک دیس رفلکسی، مردی آتشین مزاج و قلدر، هم بر شهر مغز حکمرانی می کرد و هم بر شهر اندام. (این تقسیم مسئولیت ها هم برای خودش شیر تو شیری بود.) وی بسیار عصبی بود. منتظر کوچکترین بهانه ای بود تا از عصبانیت سرخ شود، گُر بگیرد، رگهایش بیرون بزند، خیس عرق شود، قلب اش به تپش بیفتد، به نفس نفس بیفتد، فشارش بالا برود و وقتی از عصبانیت دیگر چیزی نمانده بود که سکته کند، با فریادی مهیب و رعد آسا عصبانیت اش را تخلیه می کرد و برای مدتی، تا عصبانیت بعدی آرام می گرفت.
مِستر پارِستِزی، مردی انگلیسی از خانواده ی سنترال دیزستتیک پِین ها، رفیق فابریک امپراطور ضایعه نخاعی که از برادر به او نزدیک تر بود، مسئول سرکشی، تفتیش و گردش در سراسر قلمرو امپراطوری شد. عوام او را سوزش صدا می زدند. زیرا او به هر کجا که پا می گذاشت، آنجا را به آتش می کشید. تفریح مورد علاقه ی او نیز گشت و گذار در شهر اندام و به آتش کشیدن آنجا بود. هیچ چیز برایش لذت بخش تر از این نبود که بال بال زدن مردم شهر اندام را در میان شعله های آتش نظاره گر باشد. او که عاشق آتش بود، شهر اندام را به آتشکده ای مبدل کرد و مردم را واداشت به آتش پرستی.
و اما عفونت. ملیجک پادشاه. این موجود زشت و کثیف که چرک از سر و رویش می بارید. او در شهر اندام می گشت و همه جا را به کثافت می کشید و آنجا را به یک زباله دانی بدبو و بد منظره تبدیل می کرد. جناب اتونومیک دیس رفلکسی کم عصبی بود، حالا عفونت هم مدام سر به سرش می گذاشت و بیش از پیش عصبانی اش می کرد. آنقدر موذی و تخس بود که کم کم صدای مستر سوزش را هم در آورد. مستر سوزش از انگولک های عفونت کُفرش در می آمد؛ از عصبانیت نعره سر می داد و برای آرام کردن خود، شهر اندام را بیشتر به آتش می کشید. عفونت را از هر دری که بیرونش می کردند از در دیگری وارد میشد. خلاصه شاید می توانستند چند صباحی بیرونش کنند، ولی دوباره راهی برای ورود پیدا می کرد و دوباره شهر را به گند می کشید.
. . .
مدتی به این منوال گذشت. ظلم و ستم ضایعه ی نخاعی و نوچه هایش روز به روز بیشتر میشد. کم کم در میان مردم شهر نخاع زمزمه هایی آغاز شد. مردم جلساتی پنهانی ترتیب می دادند و به دنبال راه چاره می گشتند. پس از مشورت های بسیار، مردم متقاعد شدند که زورشان به ضایعه ی نخاعی نخواهد رسید، ولی دستکم می توانند بطور پنهانی بعضی اخبار را میان دو شهر مغز و اندام رد و بدل کنند. اگر رابطه ای، هر چند ناچیز، میان دو شهر مغز و اندام برقرار میشد باز هم غنیمت بود و امید بیشتری برای نجات بوجود می آمد.
کم کم رد و بدل های پنهانی آغاز شد. ضایعه ی نخاعی و سربازانش آن چنان همه چیز را تحت نظر داشتند که مردم، تنها قادر بودند در مسافت های بسیار کوتاهی پیام ها را مخابره کنند. در نتیجه، اخبار و پیام های شهر مغز فقط به قسمت های شمالی شهر اندام می رسید و سایر مناطق همچنان در انزوا بودند.
مردم شهر نخاع نا امید نمی شدند، هر روز نقشه های جدیدی می کشیدند و با تلاش و از خودگذشتگی بسیار، پیام ها و اخبار بیشتری را، به مسافت های دورتری مخابره می کردند. اگرچه کار زیادی از دست آن ها بر نمی آمد و می دانستند که غلبه بر ضایعه ی نخاعی محال است، ولی با این حال، همین تلاشِ موفقِ اندک، باز هم در روحیه شان تاثیر مثبت داشت و تحمل شرایط را برای شان آسان تر می کرد.
. . .
و هنوز که هنوز است، مردم شهر نخاع به مبارزه ی خود ادامه می دهند، به امید آنکه روز موعود فرا رسد. روزی که منجی آن ها، سلول بنیادی ظهور کند و آن ها را از چنگال ظلم برهاند …
___________________________________________________
(۱) شوک نخاعی یک افت ناگهانی در فعالیت بازتابی نخاع (آفلکسی) در زیر ناحیه ی آسیب دیده است. بدین صورت که در زیر سطح ضایعه، تمام عضلات دچار فلج می شوند و کلیه ی رفلکس ها از بین می رود. در واقع بیمار تمام حس و حرکت خود را در زیر محل ضایعه از دست می دهد. شوک نخاعی می تواند بمدت چند روز تا چند ماه دوام بیابد. پس از طی این دوران، با توجه به شدت آسیب در نخاع، تا حدی حس و حرکت به اندام های زیر سطح ضایعه باز می گردد.
پی نوشت۱: به احتمال زیاد، این متن جز برای بیماران ضایعه ی نخاعی و پزشکان و درمانگران، برای سایر افراد، چندان مفهوم نباشد. اگر متن برایتان خسته کننده بود، پوزش می خواهم…
پی نوشت۲: در این کلاسِ تجربه حتما شرکت کنید و تا می توانید بیاموزید. به قلم دوست خوبم، یاس وحشی عزیز…
پی نوشت ثابت: قطره قطره تا دریا…، وبلاگ دیگر من.
104 پاسخ به سقوط حاکمیت نخاع (از آغاز تا انجام)!