بقول نوید عزیز که یک بار برای یک پست شان گفتند که ” این پست صرفا جهت اطلاع رسانی نوشته شده است و ارزش دیگری ندارد.” (ضمنا توصیه می کنم وبلاگشان را مطالعه کنید. مطالب سنگین و پر محتوایی دارند.)، من هم می گویم که،
این پست صرفا جهت خاک نخوردن وبلاگ نگاشته شده است و ارزش دیگری ندارد.
واقعا ارزشی ندارد. خودتان بخوانید متوجه می شوید…
از وقتی یادم می آید، یکی از هنرهایی که من بسیار به آن علاقمند بوده ام خوشنویسی و خط شکسته ی نستعلیق است. نیمچه استعدادی هم در این زمینه داشتم ولی هیچ گاه بطور جدی در پی پرورش آن بر نیامدم. تعلل، کوتاهی، دلیلش را نمی دانم. نمی دانم چرا این علاقه ی فطری را پشت گوش انداختم. شاید…
شایدش بماند…
البته این تعلل و کوتاهی برایم چیز تازه ای نیست. من همه ی آرزوهای زندگی ام را پشت گوش انداختم و بگمانم همه اش بر می گردد به همان شاید.
آرزوهای بر باد رفته
بر باد رفته ی شاید ها…
این روز ها مطالب مرموز و مخاطب اذیت کن زیاد می نویسم، نه؟
من آهنگ کم گوش می دهم. بخصوص اگر بخواهم چیزی بخوانم و یا مطلبی بنویسم. وقتی هنگام نوشتن آهنگ گوش می دهم، تمایل ام به هذیان گفتن، نگارش جملات نیمه کاره و استفاده از سه نقطه های پی در پی زیاد می شود.
مشخص است که اکنون نیز دارم آهنگ گوش می دهم؟
مثل اغلب اوقات، اکنون نیز به صدای بی مانند و تکرار ناشدنی محمد نوری گوش می دهم. محمد نوری آن چنان با کودکی من عجین است که گاهی چهره ی کودکی خودم را به شکل صورت او به یاد می آورم. (بنظرم بزرگترین هذیان این پست همین حرف بود.)
از نستعلیق می گفتم…
همیشه در اتاقم قلم و دوات و لیقه و برگه های همچنان سپید مانده ی مخصوص خطاطی داشتم. هنوز هم دارم. باید همین گوشه و کنار ها باشد.
می توانم لحظات متمادی به خطوط مسحور کننده ی نستعلیق نگاه کنم و خسته نشوم. و یا ساعت ها در نمایشگاه های خطاطی وقت بگذرانم.
اکنون نیز علاقه ی نستعلیق کردن متون و اشعار در من زنده است و به مدد تکنولوژی و انواع و اقسام فونت های نستعلیق می توانم هر لحظه و هر زمان بطور کاملا حرفه ای و بی نقص نستعلیق بنویسم. هر چند این فونت نستعلیقی که من دارم خیلی هم بی نقص نیست.
می بینید، باز هم به علاقه ام بی توجهی می کنم و در پی یافتن فونت نستعلیق بی نقصی بر نمی آیم. این دیگر بی توجهی محض است و نمی توان آن را به گردن هیچ شایدی انداخت…
خدا می داند که هم اکنون چند آرزو در پشت گوش هایم زنجیر شده اند…
صدای تکان های غل و زنجیرشان را می شنوم. کلید کجاست؟ کِی بی توجهی آن را قورت داد؟
کلید دیگری خواهم ساخت. پیش از آنکه آرزوهایم بار دیگر، دسته جمعی در گور شایدی مدفون شوند…
ای کاش آن شاید نخستین، انتخاب را به عهده ی خودم می گذاشت. ای کاش دایه ی عزیز تر از مادر نمی شد. ای کاش ریشه ی ای کاش می خشکید…
ای کاش من دیگر بس کنم. خواننده ی عزیز، شنیدم کنایه ات را. کاملا به جا بود. کـــــــــــــات./-
بگمانم برای جاروکشی وبلاگ، همین قدر هذیان کفایت کند…
در ادامه لینک دانلود یکی از لطیف ترین و گوش نواز ترین آهنگ های محمد نوری را می گذارم، به انضمام چند خط از این ترانه که با خط نیمه خوش! نستعلیق بر روی تصویری زیبا حک کرده ام.
پیوست ۱ _ این پست را بسیار دوست دارم. هرچند بی محتوا و بی هدف بود ولی اینطور نوشتن را دوست دارم. آهنگ، احساساتم را تحریک می کند و من با صداقت تمام و بدون هیچ دخل و تصرفی حرف های دلم را بر روی کاغذ می آورم. شاید این من واقعی است…
پیوست ۲ _ گاهی خودم را نمی شناسم. گاهی عاشق خود می شوم. اکنون هر دوی این احساسات را توأمان دارم. عاشق کسی شده ام که نمی شناسم. شاید این من واقعی است…
چقدر دلم می خواهد خودم را ببوسم… عجب آرزوی محالی! همان پشت گوش بماند بهتر است…
پیوست ۳ _ از این شیوه خوشم آمده. می خواهم مدتی آهنگ گوش کنم و بنویسم. هرچه که از دل بیرون آمد، هر وقت که بیرون آمد، اجازه دارد در گوشه ای از این کاغذ آرام بگیرد. نمی گویم بلند شو، جای تو این جا نیست. انتخاب با دل است. عقل تعطیــــــــــــــــــــــل./-
اصلا دسته ای به وبلاگ اضافه خواهم کرد. “آهنگ نوشت” …
99 پاسخ به در پشت گوش هایم چه می گذرد؟! …