همانطور دراز کشیده بودم و با غم و حسرت به قطراتی که با سرعتی معین به داخل مخزن سرم می چکیدند و بعد، از درون شلنگ سُر می خوردند و در وریدم ناپدید می شدند، خیره نگاه می کردم. سال های اول پس از ضایعه نخاعی شدنم بود، در اوج کشمکش های درونی و در شرایطی کاملا بی ثبات که هر روز با چالشی جدید یا عارضه ای دیگر از عوارض بیشمار آسیب نخاعی رو به رو می شدم، و از طرفی دردهای نوروپاتیک که همچنان شدیدتر و مداوم تر می شد دیگر نفس طاقتم را بریده بود. چقدر دلم می خواست به زندگی ام پایان بدهم! اما این بیماری چنان ناتوانم ساخته بود که حتی قادر نبودم دستم را به بسته های قرصی که روی میز مقابلم، درست جلوی چشمم قرار داشت برسانم.
هر روز ساعت ها فکر می کردم بلکه راهی برای خلاص کردن خودم پیدا کنم. شاید می توانستم دست چپم را، تنها عضوی در بدنم که به سختی نیم تکانی می خورد، به دهانم برسانم و در یک نیمه شب که همه خواب بودند، با دندان هایم رگ های مچم را پاره پاره کنم؛ من که دردی حس نمی کردم، پس می توانست کار ساده ای باشد با این حال می دانستم که هرگز دل این کار را نخواهم داشت. به دنبال راه تر و تمیزتری می گشتم اما به جز سَرَم، اجزای صورتم و حرکت ۳۰ درصدی دست چپم که حتی شامل مچ و انگشتان هم نمی شد، نمی توانستم روی چیز دیگری حساب کنم.
با این حال، از روز قبل که برایم تزریق وریدی دارو از طریق سرم تجویز شده بود، خودم را آماده کرده بودم تا از این فرصت طلایی استفاده کنم! از آن جایی که بیمار بسیار بد رگی بودم و تنها یک رگ قابل استفاده پشت دست چپم داشتم، می دانستم که آنژیوکت(۱) را به همان محل نصب خواهند کرد. و چه بهتر از این؟ یک لوله کشی تر و تمیز با سرشیری که راحت به دندان هایم می رسید. هپارین لاک(۲) هم که مانع از لخته شدن خون و انسداد مسیر آنژیوکت می شد. پس راحت می توانستم تا نیمه شب که همه خواب بودند صبر کنم و بعد هپارین لاک را با دندان هایم بپیچانم و جدایش کنم و آنگاه اگر شانس می آوردم و رگم را خراب نمی کردم، می توانستم با آسودگی جاری شدن قطرات حیاتم را به نظاره بنشینم. حتی می توانستم برای تسریع کار، خون را از آنژیوکت با دهانم پمپ کنم!… اَه، چه کار چندش آوری… اما زندگی با دردهای نوروپاتیک خیلی چندش آورتر بود…
با این حال نمی دانم که این آقای پرستار، با تبحری خداگونه در رگ گیری! یکدفعه از کجا پیدایش شد که یکراست رفت سر دست راستم – که هیچ حرکتی نداشت و مثل یک گوشت اضافه فقط از بدنم آویزان بود – و با اولین تلاش آنژیوکت را وارد رگِ نداشته ام کرد و تمام نقشه هایم را به هم ریخت. هرچند می دانستم که اگر طبق برنامه ریزی ام آنژیوکت را در دست چپم می زد، باز هم جربزه ی عملی کردن نقشه ام را نداشتم، با این حال با نگاهی غم بار به قطره های سرم نگاه می کردم و حسرت فرصت از دست رفته ام را می خوردم.
همانطور که نگاهم به قطره ها و جریان مایع در شلنگ متمرکز بود، به ناگاه متوجه شدم که حباب هوایی به طول یک بند انگشت در مسیر شلنگ ایجاد شده است. ناگهان چشمانم از وحشت گرد و نفسم در سینه حبس شد. مرگ داشت خودش به سویم سُر می خورد. یاد شنیده هایم افتادم و تصوراتم جلوی چشمانم تداعی شدند. از دوران کودکی داستان هایی درباره ی مأموران کا.گ.ب روسیه شنیده بودم، این که آن ها مخالفان دولت و زندانیان سیاسی را با تزریق آمپول هوا در رگ به قتل می رساندند. می گفتند چنین مرگی درد وحشتناکی دارد و قلب قربانی را می ترکاند!
همانطور که قطره ها می چکیدند، حبابِ یک سانتی هوا به رگم نزدیک تر می شد. در آن لحظه، از لحاظ شرایط روحی واقعا دلم می خواست بمیرم، اما از درد ترکیدن قلبم می ترسیدم. چطور می توانستم مادر را که چند دقیقه ای رفته بود آشپزخانه تا برایم آبمیوه بگیرد صدا بزنم؟ با وجود تراکی (نوعی لوله ی تنفسی) که در نایم بود، صدایی نداشتم تا فریاد بزنم. دست چپم نیز حتی به میز جلوی تختم یا نرده های محافظ تخت نمی رسید تا ترق و تروقی راه بیندازم. انگار دیگر وقت رفتن بود! مگر من همین را نمی خواستم؟ یک مرگ فوری و تر و تمیز! با این حال هر چقدر هم که مشتاق مرگ بودم نمی توانستم جلوی وحشتم را بگیرم، چراکه اگرچه قرار بود سریع بمیرم اما با درد عظیمی همراه بود.
در مقابل نگاه وحشت زده ام حباب هوا به تدریج جلوتر و جلوتر آمد و وقتی به آنژیوکت رسید از نظرم ناپدید شد. می دانستم که حالا وارد رگم و جریان خونم شده است و ظرف چند صدم ثانیه به قلبم خواهد رسید. چشمانم را بستم و پلک هایم را محکم به هم فشردم و به انتظار دردِ آخر ماندم. اما با گذشت چند ثانیه هیچ خبری نشد. تمام وجودم استرس بود. حبابی سرگردان در جریان خونم داشت بدنم را می پیمود و معلوم نبود در چه زمانی، کجا را می خواهد بترکاند! رگ های مغزم را، عروق قلبم را، رگی در ریه ام را، یا شاید رگی در چشمانم را… نه، این مرگ دیگر نمی توانست تر و تمیز باشد… نمی خواستم چشمم متلاشی شود…
. . .
دست چپم را روی سینه ام گذاشته بودم و در حالی که به آنژیوکت آبی رنگ پشت دستم نگاه می کردم، توی دلم به افکار بچّه گانه ای که چند ماه قبل داشتم می خندیدم. به این که چقدر ضعیف النفیس و زبون بودم که می خواستم به جای مبارزه با بیماری، خودم را بکشم. حالا آنژیوکت، پشت دست چپم و کاملا در دسترسم قرار داشت اما خیال مردن نداشتم. چرا “من” باید از میدان به در می شدم؟ “زندگی” جنگ را آغاز کرده بود و اگر تسلیم می شدم در واقع پیروزی را دو دستی تقدیمش کرده بودم.
و بعد نگاهی به سِرُم انداختم و از این که آن روز، از یک حباب یک سانتی هوا آنطور به وحشت افتاده بودم توی دلم به قهقهه افتادم؛ مگر با یک حباب کوچولو قلب می ترکد؟! در این هنگام خانم پرستار آنتی بیوتیک را در سرنگ کشید و به داخل سِرُم تزریق کرد. بعد سِرُم را تکانی داد تا محتویات آن با هم مخلوط شود. آنگاه از آن جایی که با خودش سرنگ کم آورده بود، لحظه ای رفت تا از ماشینش چند سرنگ اضافه بیاورد و یکی دو آمپول عضلانی ام را تزریق کند.
مثل همیشه خیره شدم به قطره هایی که به داخل مخزن سِرُم می چکیدند. سعی کردم نگاهم را میان مخزن سِرُم و ساعتِ رو به رویم میزان کنم تا بتوانم با شمارش قطره ها بفهمم در هر دقیقه چند قطره وارد رگم می شود. در این هنگام چشمم افتاد به شلنگ سِرُم. نمی توانستم بفهمم که آیا دارم درست می بینم؟ آیا حدود بیست سانت از شلنگ واقعا خالی بود یا من داشتم اشتباه می دیدم؟ کمی پایین تر را نگاه کردم. علاوه بر آن بیست سانت، قطاری از حباب ها در فاصله هایی نزدیک به هم، در طول ده سانت پشت سر هم ردیف شده بودند. تا بیایم به خودم بجنبم، حباب های کوچک یکی یکی وارد رگم شدند. با این حال بیم من از آن بیست سانت هوایی بود که پشت سر حباب ها داشت پایین و پایین تر می آمد. در یک آن، هم گُر گرفتم و هم یخ کردم؛ چیزی به مرگم نمانده بود… حباب هوای بیست سانتی قطعا قابلیت ترکاندن قلب مرا داشت.
هنوز حباب وارد رگم نشده بود که قلبم از وحشت فشرده شد. این بار چشمانم باز باز بود و با بهت ورود حباب مرگ را به جریان خونم تماشا می کردم. یک سانت از هوا وارد شد، بعد پنج سانت بیشتر به درون رفت، و به زودی به ده سانت و بیست سانت رسید… اما پس چرا نمی مردم؟!
در این هنگام خانم پرستار وارد اتاق شد…مبهوت نگاهش می کردم اما نگذاشتم بفهمد از ترس کُپ کرده ام. حالا که می دیدم ظاهرا خبری از مردن نیست، بدون این که چیزی به روی خودم بیاورم، با کنجکاوی پرسیدم:
«اگر هوا وارد رگ بشه، مگه باعث از کار افتادن قلب نمیشه؟»
لبخندی زد؛ خوب می دانست منظورم چیست: «چرا شاید، ولی نه این حباب های هوایی که توی شلنگ سرم جمع میشن.»
«یعنی خطرناک نیست؟ حتی اگر چند تا حباب پشت سر هم وارد رگ بشن؟»
«نه، خطری نداره.»
«اگر توی شلنگ، ده بیست سانت هوا باشه چی؟»
لبخندی زد و در حالی که شلنگ سرم را نشانم می داد گفت: «ببین، حتی اگر تمام طول شلنگ هم هوا باشه خطری نداره. این هوا جذب خون میشه.»
متعجب شدم: «پس این که میگن اگر هوا وارد رگ بشه…»
حرفم را برید: «باور غلطیه… درسته که هوا وارد رگ بشه ممکنه باعث آمبولی ریه و ایست قلبی بشه ولی نه با این مقدار هوا.»
و بعد دقیقا یادم نیست که گفت چقدر، اما به گمانم گفت که حداقل باید ۳۰ تا ۵۰ سی سی هوا وارد رگ بشود تا خطرساز باشد.
بعد از آن فهمیدم که اگر زمانی دوباره هوس مردن به سرم زد، بایستی تنها روی دندان هایم حساب کنم!
. . .
هرگاه صفحات مجازی مختص پرستاران را نگاه می کنم، در خلال نظراتی که در زیر مطالب گذاشته می شود آنچه بسیار دیده می شود گله مندی پرستارها از حساسیت بیش از حد و وحشت غیرمنطقی بیماران و همراهی ها نسبت به مسئله ی سرم است. این که گویی آن ها پرستار را تنها مسئول سرم می دانند و نسبت به هر چیزی که به سرم مربوط می شود حساسیت نشان می دهند. مثلا وقت و بی وقت با دیدن تک حبابی در شلنگ سرم، سراسیمه پرستار را صدا می زنند یا وقتی سرم به انتها می رسد انتظار دارند پرستار فورا بیاید و بیمارشان را از خطر مرگ نجات دهد. همراهی ها وقتی خونسردی پرستار را در مواجهه با این خطر عظیمی که بیمار را تهدید می کند می بینند، به خشم می آیند. حتی این را وظیفه ی پرستار می دانند که خودش زمان بندی دقیقی داشته و پیش از تمام شدن سرم، بالای سر بیمار حاضر باشد!
این امر به دلیل باور نادرستی است که در ذهن مردم تثبیت شده است و هیچگاه به طور فراگیر در مورد نادرستی این باور آگاه سازی صورت نگرفته است، به طوری که می توان گفت به جز کارکنان درمانی که به واسطه ی آموزش های تخصصی شان از این موضوع آگاهی دارند یا بیمارانی که در جریان درمان و توسط درمانگرانشان از این امر اطلاع می یابند، اکثریت اقشار جامعه ذهنیت مشترکی نسبت به مسئله ی سرم دارند و آن این که “حباب های هوای درون سرم خطرناک هستند و با تمام شدن مایع سرم، هوا بلافاصله وارد رگ شده و بیمار را در خطر مرگ قرار می دهد!”
حال، در چنین موقعیتی که عموم مردم بر عقیده ای باور دارند و تنها از طریق آموزش های تخصصی یا از طریق افراد متخصص می توانند به نادرستی آن آگاهی بیابند، آیا می توان بر ناآگاهی آن ها خرده گرفت؟
هرگاه فردی برای ورود به شغلی آموزش های حرفه ای می بیند، به علمی دست پیدا می کند و با اصولی آشنا می شود که واقعیت هایی را بر او آشکار و باورهای عوامانه را در ذهنِ آگاهش مردود می سازد. در نتیجه، در هر حوزه ی تخصصی، به غیر از افرادی که آموزش تخصصی دریافت کرده اند، سایر افرادِ خارج از آن حوزه (با هر سطح دانشی) اطلاعاتشان می تواند در حد باورهای عامه باشد. به عنوان مثالی دیگر، می دانیم که باور عمومی جامعه بر این است که زخم ها را بایستی فورا با بتادین شستشو داده و یا با پانسمان آغشته به بتادین مرهم گذاشت تا از عفونت جلوگیری شود، در حالی که درمانگران به واسطه ی علمشان، از این آگاهی برخوردارند که بتادین مانع از بهبود زخم می شود و “مفید بودن بتادین برای زخم” یک باور غلط بوده و ریشه اش شاید تنها در تشابه رنگ میان بتادین با داروی منسوخ مِرکُرکرُم (دوا گُلی!) است.
این اصل (آگاهی های وابسته به تخصص) در مورد همه ی افراد، خارج از هر تخصصی صادق است، همانطور که درمانگران می توانند در حوزه های تخصصی دیگر در باورهای عامه شریک باشند.
با این حال چنین باورهایی، مثل مسئله ی سرم و حباب های هوا، گاهی حقیقتا می تواند برای متخصصان آن حوزه آزاردهنده بوده و باعث اتلاف وقت، انرژی و وارد آمدن فشارهای عصبی بی مورد به آن ها شود. و از طرفی تغییر باور عامه می تواند کاری دشوار و یا توجیه تک تک بیماران و همراهی ها تقریبا غیرممکن باشد، آن هم در حالی که در این مورد گاه بیماران و همراهی ها به سادگی حرف پرستار را نمی پذیرند و حتی شاید آن را شانه خالی کردن پرستار از وظایفش تلقی کنند.
در چنین شرایطی نه می توان به بیماران و همراهیانشان خرده گرفت و نه می توان معضلی که باور غلط نسبت به حباب ها برای پرسنل درمانی ایجاد کرده است را نادیده انگاشت. بلکه شاید بتوان برای پایان دادن به این تقابل یا دستکم برای کم کردن هرچه بیشتر این گونه تقابلات، به صورت گسترده به آگاه سازی پرداخت. برای مثال،
- من بیمار می توانم این آگاهی را که به واسطه ی بیماری به دست آورده ام در صفحات مجازی نشر دهم (قدرت و قابلیت انتقال مؤثر و گسترده ی مطالب در شبکه های اجتماعی بر کسی پوشیده نیست)،
- درمانگران می توانند در صفحات مجازی خود که در دسترس عموم قرار دارد، در قالب متون و جملات آموزشی، این آگاهی را با عموم مردم به اشتراک بگذارند،
- رسانه می تواند نقش بسیار مؤثری در این زمینه ایفا کند، برای مثال سریال ایرانی پرستاران می توانست موقعیت مناسبی برای بازتاب این موضوع در قالب داستان باشد (من این سریال را دنبال نکرده ام، شاید تا به حال به این موضوع پرداخته باشد)،
- همچنین، از مسئولین بخش درمان و رؤسای مراکز درمانی انتظار می رود به این موضوعی که اینگونه برای کارکنان درمانی معضل ایجاد کرده است و گاه سبب بروز تقابلات بی مورد میان درمانگران و بیماران می شود، توجه خاص نشان دهند و در کنار تمام بروشورهای آموزشی که برای بیماران و آگاه سازی آن ها از موارد بهداشت فردی و عمومی در نقاط مختلف بیمارستان ها یا درمانگاه ها نصب شده است، بروشورهایی را به توضیح مسائلی که هم سبب تشویش بیجای عامه و هم باعث دشواری های غیرضروری و ناعادلانه برای کارکنان درمانی می شود اختصاص دهند.
در همین راستا، طی جستجوی مختصری که در اینترنت داشتم به مطلبی نوشته شده توسط پزشک محترمی به نام “دکتر میثم مجری” برخوردم که بسیار مجمل و دقیق و شیوا این موضوع را برای بیماران شرح داده اند… چه خوب است که برای شروع، همین مطلب را با ذکر نام نویسنده و منبع آن در شبکه های مجازی نشر دهیم، باشد که حتی اگر شده یک بیمار آگاه شود و یک پرستار از سختی بی مورد رهایی یابد…
۲ نکته در مورد سرم زدن، به قلم “دکتر میثم مجری“
– نکته مهم اول:
بیماران عزیز، وقتی پرستار به شما سِرُم وصل میکنه، اصلا نگران حبابهای هوایی که داخل شیلنگ سِرُم هستن و دارن به آرومی واردِ رگ شما میشن نباشید!! این حبابهای هوا هیچ خطری ندارن و بزودى جذبِ خون شما میشن!
اصولا یادتون باشه که حتى میزان خیلی زیادی هوا هم میتونه بدون خطر وارد رگهاى شما بشه… در رفرنسهای معتبر، ورود ۲۰ سی سی هوا به رگها بی خطر ذکر شده…۲۰ سی سی هوا، معادل تمامِ طولِ شیلنگِ سرم است!! حتی رفرنسهایى مثل پاتولوژى رابیتز، تا ١٠٠ سی سی هوا رو بی خطر دونستن! (یک آمپول نسبتا بزرگ فقط ۵ سی سی حجم داره)
پس لطفا نگران نباشید.. ورود این حبابها اصلا خطرى نداره!
– نکته مهم دوم:
با تمام شدن سِرُم ,هوا وارد رگ شما نمیشه!!
خیلى از بیمارانمون نگرانن که وقتى سِرمشون تموم بشه، در ادامه اش هوا وارد رگشون بشه!
اصلا نگران نباشید!
وقتی سرم تموم میشه, فشار خون شما، مانع ورود هوا به رگ میشه. پس وقتی پرستار به شما سرم وصل کرد، با خیال راحت بخوابید و نگران تموم شدنش و ورود هوا نباشید… یا توی بیمارستان مدام پرستار رو صدا نزنید که: سرمم داره تموم میشه!!
(منبع)
——————–
(۱)وسیله ای برای تزریق طولانی مدت داخل وریدی. (۲) وسیله ای که برای جلوگیری از لخته شدن خون و انسداد رگ، به آنژیوکت متصل می شود. (این تعاریف بسیار ساده و کلی هستند)
پی نوشت: قرار بود بعد از این غیبت فصلی! به پیروی از عنوان مطلب قبل، عنوان این مطلب را بگذارم “و تابستان هم آمد” و کمی از احوالات تابستانی ام برایتان بنویسم، اما از آن جایی که تابستان به جز حال بد برایم چیزی ندارد دیدم اگر از احوالاتم بگویم همه اش می شود غر!… از این رو، یکی از آن چند مطلب مهمی که نوشتنشان را پشت گوش انداخته بودم تقدیم دیدگانتان کردم.
با این حال، این هم خلاصه ای از توصیف احوال تابستانی من، کپی شده از مطلبی قدیمی:
«یعنی حقیقتا ظرف فقط چند ساعت، گرما قادر است مرا از یک موجود پر تکاپو و خستگی ناپذیر تبدیل کند به جسم نیمه جانی که برای نفس کشیدن هم تقلا می کند!
افت فشار، ضعف و بدن درد، سردرد، تنگی نفس، کلافگی و بی قراری، بدخوابی و منگی… همه با هم! هیچ آب یخ و کولر و بستنی و چپیدن در فریزر! و نقل مکان کردن به داخل دریچه ی کولر و پریدن در پارچ آب یخ و … حتی به گمانم زمهریر خداوندی هم جوابگو نیست… فقط خورشید خانم باید کوتاه بیاید که آن هم نمی آید و برعکس، به بلندای اشعه هایش می افزاید…»
پی نوشت ثابت- آیدا را در اینستا و تلگرام هم دنبال کنید (در صورت تمایل)
اینستاگرام: https://www.instagram.com/ida.elahi/
تلگرام: https://t.me/aidaweblogspecial
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ و ۹۳ و ۹۴ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل های پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن ها را برایش ارسال کنم… متشکرم…ida.elahi@gmail.com
پی نوشت ثابت: دوست عزیزی از وبلاگ من، کتابی الکترونیکی برای گوشی های اندرویدی تهیه نموده اند، که در صورت تمایل و برخورداری از این نوع گوشی ها، می توانید از طریق لینک های زیر، کتاب اندرویدی “آیدا…” را دانلود نمایید. با سپاس فراوان از این دوست عزیز
دانلود از پیکوفایل: http://s6.picofile.com/file/8209670134/book.apk.html
لینک مستقیم: http://s6.picofile.com/d/
“آیدا…” در مطبوعات: روزنامه پزشکی “سپید”
۱- من از کاغذ نبودم 2- به تلخی واقعیت 3-و من آن روزها را به یاد خواهم داشت
۴- از حال بد به حال خوب 5-این آدم های قدرناشناس 6-طعم گس هوشیاری
۷- من اتونومیک دیس رفلکسی دارم، آقای دکتر… 8-تلاشی سخت برای جدا شدن از دستگاه تنفس
* * *
فصلنامه “رابط سلامت”؛ شماره ۴۲-۴۴؛ پاییز و زمستان ۹۳
* * *
گاهنامه ی باران؛ شماره ی شش ،ویژه نامه ی روز پرستار ۹۵
* * *
هفته نامه سلامت؛ شماره ۶۰۹؛ بهمن ۹۵
* * *
* * *
داستانی فراموش ناشدنی (نخستین ترجمه ی من)
برنامه ی از کجا شروع کنم؟
(شبکه یک. برنامه ی از کجا شروع کنم؟ راهنمای شروع و موفقیت در کسب و کار. این برنامه آیدا الهی مترجم زبان انگلیسی. پخش: ۱۴ فروردین ۹۵ ساعت ۱۰:۰۷ دقیقه شب.)
155 پاسخ به این حباب های تقابل برانگیز!