دیروز (۲۷ آبان) دومین سالگرد بهار بود…
بیایید به یاد او یک گل یک قلب و یک لبخند بگذاریم…
(ممنون از دوست عزیزی که یادآوری کرد )
نمی دانم چند روز و یا فقط چند ساعت از عمل تراکستومی گذشته بود. اگرچه همه ی پرسنل برایم خوشحال بودند و می گفتند که دیگر راحت شده ام، اما من هیچ تغییر مثبتی در شرایطم احساس نمی کردم. حتی ساکشن هایی که از آن ناحیه انجام می شد تا حدی دردناک تر بود. از طرفی با این که می گفتند حالا دیگر می توانی صحبت کنی، هرگز این اتفاق نیفتاد…
همان طور دراز کشیده بودم و به هیچ چیز نمی اندیشیدم. از همه کس بیزار بودم. پرستارم، سایر پرسنل آی سی یو، شادبادهای دروغینشان، حتی خدا، همه چیز و همه کس دست به دست هم داده بودند تا مرا فریب دهند و با احساساتم بازی کنند. حس می کردم دیگر تا ابد همان جا خواهم ماند.
در همان حالی که در افسردگی عمیقی غوطه ور بودم، ناگهان از ته گلویم صدای خُرخُر مانندی به گوشم رسید و احساس کردم چیزی در داخل حلقم می جوشد. اگرچه ابتدا به آن توجهی نکردم، اما به تدریج صدا شدت یافت و به نظرم آمد که آن چیزی که در گلویم می جوشد دارد بالاتر می آید. ساعتی بعد به قدری صدای خُرخُر شدت گرفته بود که بی اختیار هر کسی را به تختم می کشاند. پرستارم که کمی از این حالت متعجب شده بود، سرپرستار را صدا زد. او با آبسلانگ (چوب بستنی) ته گلویم را نگاه کرد و پرسید: “آیدا، خودت این صدا رو در میاری؟!”
با حرکت رو به بالای ابروهایم پاسخ منفی دادم. او از پرستار خواست مرا ساکشن کند. با این کار صدای خُرخُر تقریباً قطع شد. با این حال دیری نپایید که دوباره آن صدا پرستار و سرپرستار را به تختم کشاند. این بار سرپرستار خودش ساکشن کرد. باز هم از شدت صدا کاسته شد. اما وقتی صدا دوباره شدت گرفت، تصمیم گرفتند دکتر را خبر کنند.
با گذشت حدود نیم ساعت، در حالی که صدای خُرخُر هر لحظه شدت می گرفت دکتر خ را دیدم که مثل همیشه با یک دست در جیب روپوش سفیدش و با قدم هایی ریز و تند به سویم آمد. دکتر خ رزیدنتی بود که از همان ابتدا به جای پزشک معالجم مرا معالجه می کرد! و حتی تراکشن سرم را نیز بدون حضور او و تنها به دستور تلفنی اش نصب کرده بود. بعد از مدت ها بود که او را می دیدم. به گمانم پس از شب اول ورودم به آی سی یو دیگر او را ندیده بودم. دکتر خ جلو آمد و بی آن که به من نگاه کند و بدون هیچ سلام و احوالپرسی رفت به سمت صدا. از پرستار آبسلانگی گرفت و به داخل گلویم نگاهی انداخت. خیلی از رفتارش دلخور شدم، انگار اصلاً مرا ندیده بود؛ حس کردم نامرئی هستم! او کمی دست به سینه ایستاد و فکر کرد. سپس از پرستار یک سرنگ خواست. ناگهان نفس در سینه ام حبس شد: “وای، نه… باز می خوان توی گردنم آمپول فرو کنن!”
آنگاه در برابر نگاه های هراسان من، پیستون سرنگ را تا به انتها کشید و به روی گردنم خم شد. حالم داشت به هم می خورد. قلبم شروع کرد به تپیدن. با این حال بر خلاف انتظارم دیدم که سوزن را از سرنگ جدا کرد. سپس یک زائده ی آبی رنگ را که از کنار گردنم آویزان بود در دست گرفت و سر سرنگ را به روی دهانه ی آن قرار داد و کمی فرو برد. آنگاه با فشار ته سرنگ، آن را از هوا پر کرد. در این هنگام دردی موذی و منزجر کننده در گلویم پیچید؛ انگار که با پیچ گوشتی داخل حلقم را سوراخ کرده باشند. پس از این کار بلافاصله صدای خُرخُر قطع شد، با این وجود من هنوز هم در ته گلویم جوشش خفیفی احساس می کردم.
پس از آن دکتر خ سرنگ را همان طور روی سینه ام رها کرد و بدون خداحافظی رفت. این رفتارش خیلی زننده بود؛ انگار من میزی بودم که آشغال های اضافی را رویش می انداختند!
با این که پس از پر کردن کاف صدا کاملاً قطع شده بود، اما به زودی دوباره زمزمه هایی از ته گلویم برخاست و به تدریج شدت گرفت. پرستار چند باری ساکشنم کرد، اما انگار دیگر فایده ای نداشت. ساعتی بعد در حالی که صدای خُرخُر مثل میخ در گوش ها و جمجمه ام فرو می رفت، به ناگاه حجم زیادی از ترشحات از سوراخ های بینی ام به بیرون جهید و از گوشه ی صورتم سرازیر شد!
لحظه ای ماتم برد. اما بعد وحشت کردم و به تقلا افتادم…
ظرف چند ساعت، هر چه پرستار مرا ساکشن کرد و هر چه بهیار ها بینی ام را تمیز کردند فایده ای نداشت. ترشحات پیوسته با صدای خُرخُر گوش خراشی از عمق سینه ام می جوشیدند و از سوراخ های بینی ام بیرون می زدند. از آن جایی که زیر سر من بالشی نبود، سرم کمی پایین قرار می گرفت. وزنه ها نیز سرم را تا حد زیادی به عقب می کشیدند. از این رو صورتم کمی به عقب شیب داشت و در این سرازیری، ترشحات به روی گونه هایم جاری می شدند و در گودی چشمانم تا زیر مژه هایم پیش می آمدند. ساعتی بعد جریان ترشحات در سمت راست صورتم به گوشه ی چشمم رسیده بود و آن را می سوزاند.
پرسنل بخش مرا به حال خود رها کرده بودند. ساکشن کردن بیش از آن جایز نبود و فایده ای هم نداشت. بهیارها نیز از این که مدام صورتم را پاک کنند و چند دقیقه ی بعد ببینند دوباره اوضاع همان طور است خسته شده بودند. از طرفی، دیگر زمان تغییر شیفت رسیده بود و باید به بقیه ی بیماران رسیدگی می کردند و بخش را به شیفت بعد تحویل می دادند.
تمام وجودم اشک بود و فریاد، اما جرأت نمی کردم حتی برای گریستن هم انقباضی به عضلات صورتم بدهم. چشم راستم را نیمه باز نگه داشته بودم تا ترشحات بیش از آن به داخلش نفوذ نکنند. با هر صدای خُرخُر، حجم زیادی از ترشحات از بینی ام بیرون می زد و فشار تجمّع مایع را در پشت پلک پایینم سنگین تر می کرد. با چند پمپاژ دیگر چشم راستم به زیر باتلاقی لزج فرو می رفت.
ناخودآگاه در دل نالیدم: «خدایا، نذار جلوتر بیاد. نذار خدایا.»
اگرچه من دردمندانه خدا را می خواندم، اما این کار صرفاً عکس العملی غریزی بود، نه عملی با خواست و اراده. من از خدایی که مرا آن طور رها کرده بود رنجیده خاطر بودم؛ آن قدری که دیگر حتی کمکش را نیز نمی خواستم…
پس از این سه ماجرای پیاپی حس می کردم تمام ارزش های انسانی ام نابود شده است. دیگر نمی خواستم لحظه ای در این دنیا بمانم. از طرفی خودم قادر نبودم به زندگی ام پایان بدهم. با این حال از آن جایی که گاهی شلنگ دستگاه خود به خود از لوله ی تنفسی ام جدا می شد، چند باری سعی کردم با تکان دادن لوله – با همان ترفندی که همیشه برای صدا کردن پرسنل به کار می بردم – شلنگ را جدا کنم، اما هیچ بار موفق نشدم.
شبی از شدت ناامیدی به حال جنون افتادم. آن قدر بهانه ی مادر را گرفتم که اجازه دادند به داخل آی سی یو بیاید. البته مدتی بود که مادر دفعات زیادتری اجازه ی ورود به آی سی یو می یافت و هر بار مدت زمان بیشتری می توانست کنارم بماند. تقریباً روزی دو سه مرتبه اجازه ی ورود پیدا می کرد و گاه حتی تا یک ساعت و نیم هم می ماند، خصوصاٌ شب ها که بخش خلوت تر بود. اما آن شب من خارج از وقت حضورش را می طلبیدم و وقتی سرانجام آمد تا چشمم به او افتاد دیوانه وار به تقلا افتادم و با اشاره به شلنگ دستگاه و با نگاه ها و حالت هایی عصبی به او فهماندم که آن را بکشد و مرا خلاص کند. مادر از درخواستم غافلگیر شده و دست و پایش را گم کرده بود. اما من با بی رحمی تهدیدش کردم که یا خودش شلنگ دستگاه را از من جدا کند یا این که خودم آن قدر لوله را تکان می دهم تا خود به خود جدا شود. اگرچه تهدیدم بی پایه بود، اما مادر که این را نمی دانست. از این رو وحشت کرده و سراپایش متشنج بود. در حالی که او از درماندگی جلوی نگاهم خُرد می شد و فرو می پاشید، از عمق وجودم لذت می بردم! از او هم بیزار بودم. او هم مرا در آن جا رها کرده بود…
با این حال پرستارم به مادر اطمینان داد که من قادر به این کار نخواهم بود و گفت که در طول شب حواسش به من هست. مادر نیز به ناچار مرا با حالی منقلب ترک کرد. اما پس از رفتن مادر آن حالت جنون آمیز رفته رفته فرو نشست و جایش را به عذاب وجدان شدیدی داد. مدام قیافه ی مادر جلوی چشمم می آمد؛ وقتی با نگاه خشمگین و ترسناکم به شلنگ اشاره می کردم و به او می فهماندم که: “شلنگ را بکش!” از وحشت چشمانش گرد می شد و با درماندگی جواب می داد: “مگه من قاتلم!”
آن شب تا صبح به مادر اندیشیدم و از خدا طلب بخشش کردم…
چند روز بعد با این که هنوز احساس گناه و پشیمانی وجودم را می آزرد و حس و حال خوبی نداشتم، وقتی صدای آقای محمدی در بخش به گوشم رسید شدت علاقه ام به بچه باعث شد که در همان شرایط روحی هم کنجکاو و بی قرار دانستن اطلاعاتی از نوزاد باشم. از این رو گوش هایم را تیز کردم و همان طور که همکاران آقای محمدی سؤال پیچش کرده بودند، پاسخ ها را از هوا می قاپیدم. اما مگر آن ها سؤال درست و حسابی می پرسیدند؟!
یکی می پرسید: “بچه سالمه؟”؛ دیگری می گفت: “مادر حالش خوبه؟”؛ آن یکی هم همان سؤال را طور دیگری تکرار می کرد: “زایمان راحت بود؟”
در دل نالیدم: “ای بابا، خُب وقتی آقای محمدی شاد و خندون با جعبه شیرینی اومده یعنی همه چیز رو به راهه دیگه…”
از این که آن ها جنسیت بچه را می دانستند حسودی ام می شد! توی دلم غر زدم: “جنسیتش رو هم که از قبل به شما ها گفته. یکی بپرسه اسمش رو چی گذاشتین… این طوری من از هر دو تاش سر در میارم؛ هم اسمش، هم جنسیتش…”
پرسنل به همراه آقای محمدی برای صرف چای و شیرینی به سمت ایستگاه پرستاری به راه افتادند. هر چند که من نه آن ها را می دیدم و نه نمی دانستم که ایستگاه پرستاری کجای آی سی یو قرار دارد، اما در این چند ماه از طریق دور و نزدیک شدن صداها بعضی جا ها را مکان یابی کرده بودم، از این رو می دانستم که اکنون جهت صدایشان به سمت ایستگاه پرستاری می رود. همان طور که صداها از من دور می شدند، می ترسیدم هلاکِ نام و جنسیت بچه بمانم! اما در این هنگام خانمی پرسید: “حالا اسم قشنگش رو چی گذاشتین؟”
به ناگاه رادارهایم چنان به طرف صدا جهیدند که اگر وزنه ها سرم را مهار نکرده بودند کلّه ام از جا کنده می شد!
آقای محمدی پاسخ داد: “والا خیلی اسم ها قرار بود بذاریم. مادر خانمم می گفت…”
کاسه ی صبرم لبریز شده بود: “ای بابا، چی می خواستیم بذاریم رو بذار کنار، چی گذاشتین؟”
آن خانم هم انگار مثل من طاقت نداشت، حرف او را قطع کرد: “آقای محمدی برین سر اصل مطلب. آخرش چی گذاشتین؟”
نفسم در سینه حبس شد.
“اَرشیا… گذاشتیم اَرشیا…”
. . .
آن حالت جنون آنی به آنی فرونشت و تا چند روز جایش را به عذاب وجدان و احساس گناه شدیدی داد، بعد از آن هم به وحشتی غیرعادی تبدیل شد. نمی دانم از خودم می ترسیدم یا از سایه های سنگینی که مدام حس می کردم در پشت سرم و در زوایای خارج از دیدم پنهان شده اند. حتی مادر بعدها برایم تعریف کرد که چند باری به او گفته بودم همه جا خون است یا که دست هایش خونی است. یک بار هم به او هشدار داده بودم که مراقب پدر باشد، زیرا خواهرهایم می خواستند او را بکشند! شاید هم کشته بودند؛ خودم دیده بودم که همگی شان غرق خون هستند…
هرچند این هراس غیرطبیعی نیز دیری نپایید، اما بعد از آن شب ها دیگر نا آرام تر از همیشه بودم، به طوری که حتی با وجود دیازپام یا مورفین هم لحظه ای خواب به چشمانم نمی آمد و خوابم کاملاً افتاده بود به روز.
آن شب نیز پس از آن که پرستارم کارهای پیش از خوابم را انجام داد و دوز مورفینم را تزریق کرد و رفت، نگاهم را با بی قراری به دور و اطراف می چرخاندم و سعی می کردم اشیایی را که در معرض دیدم بود بشمرم بلکه خوابم ببرد. پیش از آن نیز دو سه گله گوسفند را شماره کرده بودم، اما انگار هیچ چیز فایده نداشت. دیگر کلافه شده بودم و دلم می خواست سرم را بکوبم به دیوار یا که ملحفه هایم را جِرواجر کنم! اما مگر ممکن بود؟ از تمام جسمم تنها چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن یه گردویم توانی برای حرکت داشت، از این رو فقط برای این که کاری کرده باشم و تنوعی به این وضع کسالت بار بدهم صورتم را کج و کوله کردم و سعی کردم مثل بچه های نق نقو که معلوم نیست اشکشان جدی است یا از سر ادا قدری بگریم!
در این هنگام سایه ی شخصی را دیدم که داشت از جلوی تختم عبور می کرد. بی درنگ شروع کردم به تقلا و با باز و بسته کردن فکم که تا حدی باعث می شد غبغبم به تراک فشار بیاورد و آن هم باعث تکان شلنگ و پایه ی دستگاه می شد، سعی کردم او را متوجه خود سازم. اما به نظر می رسید که او متوجه من نشده است؛ کفرم در آمد و از نا امیدی حقیقتاً زدم زیر گریه… با این حال همان طور که سایه عبور می کرد ناگهان دیدم که لحظه ای ایستاد و به سمت من گردن کشید. از همان فاصله می توانستم صورت گردش را تشخیص بدهم. توی دلم گفتم: “این چرا نمیره خونه؟!”
آقای محمدی بر خلاف سابق که مدام غیبت می کرد، حالا دیگر انگار در بخش اتراق کرده بود! آن روز هم از اول صبح که به بخش آمده بود، ساعتی نبود که او را به هر دلیلی نبینم یا صدایش را نشنوم.
او به سویم چرخید و لخ لخ کنان پیش آمد. معلوم بود که از خستگی دیگر روی پاهایش بند نیست. همان طور که جلو می آمد با یک دست چشمانش را مالید و به حالت نیمه خمیازه گفت: “چی شده آیدا؟”
نزدیک تر که آمد متوجه اشک هایم شد. اگرچه گریه کردن من چیز تازه ای نبود، قامت راست کرد و دلسوزانه پرسید: “چیه آیدا؟ چی شده؟”
همچنان می گریستم… کنجکاو بود بداند که چه می خواهم، از این رو شروع کرد به حدس زدن. او خواسته های معمولم را که با بیشترشان آشنایی داشت یکی یکی به زبان آورد. اما خواسته ی من این بار متفاوت بود و تمام حدس هایش مردود می شدند. از این که مدام ابروهایم را بالا بیندازم و بگویم نه کلافه شده بودم. ناگهان پریدم وسط حدس هایش و سعی کردم با تکان لب هایم، به صورت لبخوانی خواسته ام را به او بفهمانم. از وقتی تراک شده بودم و دهانم آزاد شده بود می توانستم با حرکات لب بعضی چیزها را بیان کنم. البته تنها کسانی که اغلب می توانستند از حرکات بی صدای لب هایم رمزگشایی کنند، فقط مادر و رضا بودند… به هر روی، چند باری به لب هایم تکانی دادم و او هم چند حدسی زد تا سرانجام با تردید گفت: “نَرَم؟! می خوای پیشت بمونم؟”
شدت یافتن اشک هایم خودش پاسخ مثبت بود.
لبخندی زد و گفت: “چیه، خوابت نمی بره؟”
به علامت مثبت پلک زدم.
“آخه این هم گریه داره؟”
آنگاه خمیازه ای کشید و ادامه داد: “به جاش تا دلت بخواد من خوابم میاد. الان این قدر برات خمیازه بکشــــــم تا تو هم خوابت ببره… یک لحظه وایستا…”
این را گفت و به سویی رفت. لحظه ای بعد با چهارپایه ای برگشت و آن را کنار تختم قرار داد. همان طور که می نشست گفت: “خُب، حالا چی کار کنیم که تو خوابت ببره؟”
فقط نگاهش کردم.
“می خوای برات حرف بزنم؟”
به نشانه ی مثبت پلک زدم، اما چندان مشتاق نبودم!
“باشه، من کلی حرف و داستان دارم برات تعریف کنم.”
وای نه! من فقط می خواستم او ساکت آن جا بنشیند تا من بخوابم. حوصله ی حرف زدن نداشتم. بی خوابی من فقط به دلیل هراس تنهایی بود. در طول روز که بخش شلوغ و پر رفت و آمد بود راحت تر می خوابیدم. فقط کافی بود یکی کنارم یا دور و اطرافم باشد، همین…
آقای محمدی مثل ضبط صوتی که کلید روشنش را زده باشند شروع کرد به حرف زدن.
“آره آیدا، از صبح سرپام. خدا خیرت بده، باعث شدی دو دقیقه بشینم. البته داشتم می رفتم بخوابم. حالا یک وقت فکر نکنی دارم منّت می ذارما؟! نه بابا، دو سه ساعت بخوابم و بیدار بشم بد تره. بعدش سردرد میشم اساسی… اصلاً چرا من دارم پیش تو غُر می زنم؟”
لحظه ای سکوت کرد و بعد متفکرانه ادامه داد: “شغل ما هم این طوریه دیگه… ولش کن، اصلاً بذار یک داستان پرماجرا و هیجانی برات تعریف کنم. جریان آشنایی و ازدواج من و خانومم! این قدر پر ماجراست که باورت نمی شه…”
خودش حسابی سرحال آمده بود، اما اگرچه موضوع خیلی جذاب بود من اصلاً حوصله ی شنیدنش را نداشتم. از طرفی به همان زودی خوابم گرفته بود!
او شروع کرد به تعریف کردن. پلک هایم را به زور باز نگه می داشتم. صدایش در دالان خوابی که داشت مرا به درون خود می کشید می پیچید. هرچند می دانستم یکجورایی بی احترامی و نمک نشناسی است، اما از آن جایی که طاقت شنیدن حرف هایش را نداشتم، اشاره ای به او کردم و با بستن پلک هایم متوجهش کردم که می خواهم بخوابم.
از حرف زدن باز ماند: “اِ، خوابت گرفت؟ دیدی گفتم این قدر خمیازه می کشم تا خوابت ببره.”
آنگاه نیم خیز شد: “خُب، پس من برم.”
از وحشت پلک هایم را تا به انتها گشودم و با نگاهم و حرکت دادن لب هایم چند باری گفتم نه، نه، نه…
روی صندلی اش میخکوب شد: “باشه، باشه، جایی نمی رم. آخه تو گفتی می خوام بخوابم…”
با حرکت پلک هایم به او فهماندم که درست است، می خواهم بخوابم.
دوزاری اش افتاد: “آهان، من ساکت باشم تا تو بخوابی؟”
با پررویی جواب مثبت دادم!
“اما من این جا روی صندلی هی تکون می خورم، خش خش می کنه، سر و صدا میشه…”
با لجبازی ابروهایم را به علامت نه انداختم بالا.
“باشه…”؛ آنگاه به شوخی گفت: “نکنه می ترسی؟”
با نگاهی معصومانه و شرم آلود حرفش را تأیید کردم.
لبخندی زد: “بَه، دختر به این بزرگی، از چی می ترسی؟! تازه این همه آدم دور و برت هستن. تو نمی بینی، ولی ایستگاه پرستاری تقریباً رو به روته. همیشه چند نفری اون جا هستن و مراقبن”، آنگاه چند لحظه ای مکث کرد و در حالی که روی صندلی اش جا به جا می شد ادامه داد: “ولی باشه… تو راحت باش. بخواب. می مونم پیشت.”
قدری احساس آرامش کردم. چشمانم را بستم، اما چند ثانیه ای که گذشت با هراس چشم گشودم. فهمید که ترسیده ام او رفته باشد.
گفت: “بخواب، من این جام.”
دوباره چشمانم را بستم. اما دقایقی بعد دوباره پلک هایم را هراس آلود گشودم.
با قیافه ای جدی گفت: “گفتم که هستم. جایی نمیرم. مطمئن باش.”
به نظر می رسید سر حرفش خواهد ماند. چشمانم را بستم …
.
.
.
چشم گشودم. با وحشت به صندلی خالی چشم دوختم و توی دلم گفتم: “ببین، تا خوابم برد رفت…”
نمی دانم چه مدت گذشته بود و چقدر خوابیده بودم. به نظرم می آمد که نهایتاً بیست دقیقه خوابم برده باشد. دوباره با دلخوری در دل نالیدم: “حتی یک ساعت هم دووم نیاورد. تا دید خوابم برده…”
در این هنگام صدای لخ لخ دمپایی ها و زمزمه های پرسنل به گوشم رسید. تکاپوی خسته و صداهای نیم سیر از خواب آن ها نشان از آن داشت که چیزی به صبح نمانده و زمان رسیدگی به بیماران فرا رسیده است. ناگهان چراغ های بالای سرم روشن شدند و نور تندی چشمانم را آزرد. پرستارم با چشمانی پُف آلود و خسته به سویم آمد و روی میز کنار تختم مشغول کارهایی شد.
لحظه ای بعد، از فاصله ای نه چندان دور صدای صحبت های دو مرد به گوشم رسید.
“فقط می خوام برم خونه تا شب بخوابم.”
“مگه اون فسقلیت اجازه می ده؟”
“آره بابا، اون هم خوشخوابه… بعدشم میرم توی اتاق، در رو می بندم و پنبه میذارم توی گوشم…”
خانمی وارد مکالمه شد: “الان این رو میگی آقای محمدی. تا چشمت به بچه بیفته خواب از سرت می پره. بچه شیرینه…”
و مرد دیگر ادامه داد: “حالا چرا دیشب نیومدی بخوابی؟”
دوباره نگاهی به صندلی خالی انداختم. ناخودآگاه اَرشیا آمد توی ذهنم. وجودم را شرم فرا گرفت؛ تمام انرژی و حوصله و وقتی را که پدرش باید برای او صرف می کرد، من از او ربوده بودم…
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ و ۹۳ و ۹۴ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل های پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن ها را برایش ارسال کنم… متشکرم…ida.elahi@gmail.com
پی نوشت ثابت: دوست عزیزی از وبلاگ من، کتابی الکترونیکی برای گوشی های اندرویدی تهیه نموده اند، که در صورت تمایل و برخورداری از این نوع گوشی ها، می توانید از طریق لینک های زیر، کتاب اندرویدی “آیدا…” را دانلود نمایید. با سپاس فراوان از این دوست عزیز
دانلود از پیکوفایل: http://s6.picofile.com/file/8209670134/book.apk.html
لینک مستقیم: http://s6.picofile.com/d/
“آیدا…” در مطبوعات: روزنامه پزشکی “سپید”
۱- من از کاغذ نبودم 2- به تلخی واقعیت 3-و من آن روزها را به یاد خواهم داشت
۴- از حال بد به حال خوب 5-این آدم های قدرناشناس 6-طعم گس هوشیاری
۷- من اتونومیک دیس رفلکسی دارم، آقای دکتر… 8-تلاشی سخت برای جدا شدن از دستگاه تنفس
* * *
فصلنامه “رابط سلامت”؛ شماره ۴۲-۴۴؛ پاییز و زمستان ۹۳
* * *
گاهنامه ی باران؛ شماره ی شش ،ویژه نامه ی روز پرستار ۹۵
* * *
* * *
89 پاسخ به فرشته خویان ۹ (قسمت دوم)