از وقتی سرانجام مادر با یقین این مژده را داد که در حال تهیه ی مقدمات برای ترخیص من از بیمارستان هستند و قرار است ظرف چند روز آینده پس از چند ماه بستری بودن در آی سی یو مرا به منزل منتقل کنند، در تمام لحظات پیش خودم رؤیاپردازی می کردم و در مورد خانه نقشه می کشیدم.
از طرفی با شنیدن این خبر به شدت بی قرار شده بودم. دیگر تاب ماندن نداشتم و انتظار برای رسیدن روز موعود مرا بدخلق و بهانه گیر کرده بود. در ساعات ملاقات یکسره از مادر می پرسیدم که پس کی مرا به خانه می برند و از این که او نمی توانست زمان قطعی را اعلام کند به خشم می آمدم. من آگاه نبودم که انتقال من به خانه برای والدینم چه کار دشواری است و نمی دانستم که منظور از مقدمات و تدارکات در واقع تشکیل یک آی سی یوی مجهز در منزل است.
از آن جایی که دیگر رفتنی بودم! به نظر می رسید که قوانین آی سی یو نیز دیگر برایم چندان سفت و سخت اجرا نمی شود، به طوری که شب های آخر دو سه باری اجازه دادند مادر تا صبح کنارم بماند.
آن شب نیز مادر به روی صندلی فلزی گردان کوچکی در کنار تختم نشسته بود و پیشانی ام را نوازش می کرد تا به خواب بروم. تا چند دقیقه ی پیش بحران سختی را با من پشت سر گذاشته بود. من با او قهر کرده و با گریه و حالت های عصبی او را بازخواست کرده بودم که چرا به قولش عمل نمی کند و مرا به خانه نمی برد؟
با این حال بالأخره موفق شده بودم پاسخ قطعی را از او بگیرم، هرچند که او با تردید و دلهره جواب را به من داده بود و من در واقع مجبورش کرده بودم قول قطعی بدهد.
در حالی که مادر نوازشم می کرد، چشمانم را بستم اما نه به این قصد که به خواب بروم، بلکه می خواستم در ذهنم سبک سنگین کنم که چطور خواسته ام را با او در میان بگذارم که یک وقت نه نیاورد؟!
با خودم کلنجار می رفتم: “ببین آیدا، فقط یکیش رو بگو. همه رو یک جا نخواه. اونی رو بگو که نتونه بگه نه… ولی… اصلا ولش کن، معلومه که میگه نه… اما… حالا بگو. امتحانش که ضرر نداره.”
چشم هایم را گشودم. مادر دستش از نوازش کردن ایستاده بود و به نقطه ای نامعلوم بر روی کفپوش سرامیکی اتاق ایزوله خیره مانده، به فکر فرو رفته بود. دو دل بودم.
“ولش کن آیدا. نگو.”
در این هنگام مادر نگاهش را به سوی من برگرداند: «بیداری عزیزم؟ سعی کن بخوابی.»
و دوباره شروع کرد به نوازش کردنم.
خواستم چشمانم را ببندم، اما ناگهان دلم را زدم به دریا: «مامان…»
نیم خیز شد: «جانم؟»
«وقتی بریم خونه…»
فکر کرد دوباره می خواهم بهانه گیری را از سر بگیرم؛ پیشدستی کرد: «آره عزیزم، می ریم. گفتم که سه روز دیگه.»
«نه…»
«پس چی عزیزم؟»
«وقتی رفتیم خونه…»
چیزی در دلم نهیب می زد که نگو، بی فایده است، قبول نمی کند، اصلا خواسته ات محال است و غیرمنطقی.
مادر کنجکاو بود: «خب؟ بگو، رفتیم خونه چی؟»
چند لحظه ای با نگاهی معصومانه به چشمانش خیره شدم، سپس با تردید گفتم: «وقتی رفتیم خونه، بهم… بهم کته ماست میدی؟!»
. . .
انگار دنیا را به من داده بودند. یعنی گوش هایم داشت درست می شنید؟ واقعا گفت “سیب زمینی سرخ کرده!”
با این حال به نظر می رسید که مادر از این پیشنهاد او اصلاً خوشش نیامده است. از وقتی مرا از آی سی یو آورده بودند خانه، به جز کته ماست و سوپ گوشت و سبزیجات جرأت نکرده بود غذای دیگری به من بدهد. یک بار هم که قول قورمه سبزی داده بود، در واقع همان سوپ گوشت و سبزی هر روز را آبش را کم کرده و یک معجون لجن مانند را همراه کته به خوردم داده بود. البته مادر حق داشت. من ۱۲۳ روز تنها با سرم و غذاهای گاواژی تغذیه شده بودم. از طرفی هنوز به دستگاه تنفسی متصل بودم و قدرت بلعم تازه برگشته بود.
همان طور که من و او با ذوق و از ته دل می خندیدم و او پشت سر هم غذاها را فهرست می کرد و مرا به هیجان می آورد، مادر چپ چپ و با غیظ نگاهش می کرد. انگار ته دلش می گفت: «فقط بذار از این اتاق بریم بیرون، دم در از خجالتت در میام! بچه رو هوایی می کنی؟ به تو هم میگن دکتر؟!»
با این حال مادر از روی رودربایستی زورکی لبخند می زد و با خودخوری می گفت: «آقای دکتر، آخه سرخ کردنی…»
دکتر جوان همان طور که می خندید جواب داد: «سرخ کردنی مگه چه اشکالی داره؟» سپس چشمکی شیطنت آمیز به من زد و ادامه داد: «تازه وقتی گلودردش خوب شد یک همبرگر آب دار براش درست کنین.»
در این هنگام اگرچه نمی توانستم صحبت کنم و هیچ حرکتی نیز در بدن نداشتم، اما تمام وجود و جسم و جانم آشکارا فریاد کرد: “هورااااا”
کمتر از سه هفته بود که از آی سی یو مرخص شده بودم. من و مادر و یک پرستار در خانه ای اجاره ای، در طبقه ی هفتم ساختمانی در فاز یک شهرک اکباتان تهران، به تنهایی روز های پر تنشی را تجربه می کردیم.
پدر مجبور شده بود چند روزی به مشهد بازگردد تا به کارهایی سر و سامان بدهد، اما دوباره برمی گشت. در این میان، من به ناگاه گلودرد شده بودم و مادر وقتی ته گلویم را با چراغ قوه دیده بود، به نظرش آمده بود که قرمز و متورم است. با این حال پدر پیش از رفتن تدابیر لازم را دیده و با درمانگاه، داروخانه و آزمایشگاه نزدیک خانه در مورد شرایط من صحبت کرده بود و آن ها هم قول همکاری داده بودند. اصلا انگار آن شهرک خطه ای از بهشت بود! همسایه ها، کسبه، تأسیساتی های مختص آن جا، هر که در آن حوالی بود آماده به خدمت و خالصانه منتظر بود تا ما درخواستی داشته باشیم یا کمکی طلب کنیم؛ همگی همچون فرشتگانی دورمان می چرخیدند.
اکنون که از اول صبح گلودرد شده بودم، مادر با درمانگاه تماس گرفته بود تا دکتری را برای ویزیت بفرستند. اما انتظار نداشت که دکتر بسیار جوانی باشد و شرایط را شوخی بگیرد!
دکتر جوان پس از آن که با شوخی ها و پیشنهادات تابو شکنانه اش! حسابی مرا سر شوق آورد، کمی حالت جدی به خود گرفت و از مادر خواست پرونده ی پزشکی ام را برایش بیاورد؛ به گمانم مادر خوشحال شد که او بالأخره می خواهد مثل یک دکتر رفتار کند!
همان طور که پرونده و شرح احوالم را می خواند غمی در چهره اش پدیدار می گشت. گاه سرش را بالا می آورد، نگاهی به من می انداخت که هنوز لبخند به لب داشتم، آنگاه او هم لبخندی می زد و زیر لبی – مثلاً طوری که مادر نشنود – دوباره می گفت: “امروز سیب زمینی سرخ کرده.” و من دوباره چشمانم از ذوق می درخشید. سپس متفکرانه به سویی دیگر نگاه می کرد و دوباره پرونده را می خواند.
کمی بعد پرسید: “خب… از این داروهایی که این جا نوشته کدوم ها رو بهش میدین؟”
مادر جواب داد: “همه رو.”
یکّه خورد: “همه رو؟!”
مادر لحظه ای از اتاق بیرون رفت و با چند ظرف مخصوص دارو بازگشت. او قرص ها و کپسول ها را بر اساس ساعت مصرف دسته بندی کرده و هر گروه را در ظرفی قرار داده بود. روی هر ظرف نیز برچسبی چسبانده و اطلاعات کاملی از داروها را نوشته بود.
مادر ظرف ها را پیش آورد: “بفرمایید، همین هاست.”
همان طور که مادر در مورد داروها توضیح می داد دکتر چند لحظه ای با لبخندی پر معنا به او نگاه کرد و سپس رو کرد به من: “آیدا، قدر این مامان رو بدون ها!”
لبخند زدم…
رو کرد به مادر: “خانم، این داروها رو دیگه بهش ندین… این خواب آورها و آرامبخش ها برای آی سی یو هست. بهتون نگفتن رفتین خونه دیگه ندین؟”
“نه، چیزی نگفتن. فقط برنامه ی داروییش رو دادن. پس برای همینه که آیدا این قدر می خوابه؟”
“بله، خواب آورن دیگه…”
“آقای دکتر ۱۸ تا ۲۰ ساعت می خوابه. تازه من به زور بیدارش میکنم وگرنه ۲۴ ساعت رو مدام خوابه.”
دکتر در حالی که گوشش به مادر بود یکی یکی داروها را از روی برگه خط می زد: “من نمی فهمم دختر به این شادی و سرحالی اصلا آرامبخش می خواد چی کار؟!”
به راستی جای تعجب داشت. من که در آی سی یوی بیمارستان توس به شدت افسرده بودم، نمی خندیدم، حرف نمی زدم، حوصله نداشتم، پس از آمدن به خانه ظرف دو سه روز کاملا از این رو به آن رو شده، حقیقتا شاد و سرزنده شده بودم. در آی سی یو با همین داروها اصلا خواب به چشمانم نمی آمد، مدام مضطرب بودم و از تنهایی می ترسیدم، اما همان شب اول در خانه سر شب به مادر گفتم از اتاق برود بیرون و در را هم پشت سرش ببندد! خانه پر از دوستان و آشنایان بود که به دیدنم آمده بودند، اما من خوابم می آمد و می خواستم در سکوت و تاریکی بخوابم. این خواسته ام مادر را متعجب کرد و در حالی که در اتاق را نیمه باز گذاشته بود شنیدم به پسرخاله ام گفت: “یعنی این همون آیداست که تا دیروز نمی ذاشت شب ها از آی سی یو برم و می گفت می ترسم تنهایی بخوابم؟!”؛ پسرخاله جواب داد: “آخه الان مطمئنه که شما هستین و جاش امنه…”
دکتر دوباره رو کرد به من، چشمکی زد و زیر لب گفت: “سیب زمینی سرخ کرده!”
زدم زیر خنده. این بار مادر هم خندید؛ انگار دکتر بالأخره دل او را هم به دست آورده و اعتمادش را جلب کرده بود.
دکتر ادامه داد: “این شل کننده ها رو هم خط میزنم. اصلا بهش ندین. بذارین عضلاتش فعال بشه.”
مادر چشمانش برق زد. با هیجان گفت: “آقای دکتر یعنی حرکتاش برمی گرده؟”
دوباره غم در چشمانش نشست، در عین حال امید در نگاهش می درخشید. جواب داد: “باید فیزیوتراپی رو براش شروع کنین. ولی این داروها هر فعالیتی رو از عضله می گیره.”
سپس او و مادر شروع کردند در مورد چیزهایی که من نمی فهمیدم صحبت کردند؛ در مورد نخاع، هماتوم، آپنه، اعصاب تنفسی، تنگی کانال نخاع در مهره های C4-C5 …
من تا آن موقع هنوز نمی دانستم که نخاعم دچار آسیب شده است. کسی چیزی به من نگفته بود. در تمام این چند ماه گمان می کردم چون به دستگاه تنفسی متصل هستم نمی توانم حرکت کنم و مادامی که از دستگاه جدا شوم به تدریج جان می گیرم، اول با واکر راه می روم، بعد با دو عصای زیر بغل، سپس با یک عصا و بعد هم با دو پای خودم… در عین حال پیش خودم سبک سنگین می کردم که وقتی با واکر راه افتادم به دانشگاه بروم یا صبر کنم وقتی با یک عصا توانایی حرکت پیدا کردم به سر درس و کلاس برگردم که زیاد هم جلب توجه و ترحم نکند؟ اما دلم نمی خواست یک ترم دیگر هم عقب بیفتم، از این رو نهایتا تصمیم گرفتم توجهی به دیگران نداشته باشم و با واکر بروم…
مادر و دکتر بحث هایشان جدی و خارج از حوصله ی من بود، با این حال دلم نمی خواست حرف هایشان تمام شود و او از پیشمان برود. در حضور او خیلی داشت به من خوش می گذشت!
در نهایت دکتر برای گلودردم چند دوز آموکسی سیلین تجویز کرد و از مادر خواست از لیست داروهای آی سی یو به جز آنتی بیوتیک ها همه را قطع کند. البته داروهای ضد اسپاسم و آرامبخش نیاز بود که به تدریج قطع شوند، از این رو دستورات لازم را نیز نوشت. سپس با لحنی جدی گفت: “خانم، بهش هر غذایی خواست بدین. بذارین قوت بگیره.”
مادر پافشاری کرد: “اما من همه چیز بهش میدم. توی سوپش همه چیز…”
دکتر چشمکی به من زد: “مگه آیدا مریضه که سوپ بخوره؟!” سپس با تأکید ادامه داد: “امروز سیب زمینی سرخ کرده.”
مادر به خنده افتاد: “باشه چشم، ولی به شرطی که سوپش رو هم بخوره!”
دکتر با قیافه ای ماتم زده به من نگاه کرد و نالید: “آخ آیدا… کی می تونه از پس این مامانا بر بیاد؟! باشه سوپ هم بخوره.”
مادر با خنده و کنایه گفت: “شما هم مثل این که دلتون خیلی پره؟!”
انگار داغ دلش تازه شده باشد، جواب داد: “آخ آخ، آره… به این سن رسیدم، برای خودم دکتر شدم، اما اگه سرما بخورم باید به تجویز مامانم عمل کنم!”
همگی زدیم زیر خنده…
دکتر کمی دیگر ایستاد. از مادرش گفت که خانه شان در همان فاز و چند بلوک آن طرف تر بود. از خودش برایمان تعریف کرد که در سازمان پزشکان بدون مرز عضویت داشت و درست یادم نیست، به گمانم گفت برادر دوقلویی هم دارد… سپس مرا ترغیب کرد که برای بهتر شدن تلاش کنم و به مادر اطمینان داد هر وقت از شبانه روز که کار داشت با درمانگاه تماس بگیرد. در آخر، پس از ویزیتی که بیش از سه ربع طول کشیده بود تنها حق درمانگاه را حساب کرد. حتی نخواست در ازای حق الزحمه اش برایش دعا کنیم، در عوض گفت به مادرش می گوید هرگاه به مراسم دعا رفت، برایم دسته جمعی دعا کنند.
همان موقع یاد پزشک متخصصی افتادم که اگرچه فرد آشنایی واسطه ی شده بود تا به دیدنم بیاید گفته بود ویزیتش در منزل ۱۰۰ هزار تومان است که از روی آشنایی ۸۰ هزار تومان (به نرخ سال ۸۳) حساب می کند و اول باید این مبلغ را به حسابش بریزیم و فیش واریز را به منشی اش بدهیم و اگر او توانست روز بعد پس از مطب (که معلوم نبود چه ساعتی از مریض خالی می شود) برای ویزیت خواهد آمد. البته روز بعد ساعت ۸ و نیم شب آمد. بدون این که ذره ای روی خوش نشان دهد و با من احوالپرسی کند یا حتی اصلا به من نزدیک شود، با کمی فاصله از تخت ایستاد و در عرض کمتر از ده دقیقه در حالی که به طور همزمان شرح حالم را از زبان مادر می شنید و از پرونده می خواند، دارو تجویز کرد و بدون آرزوی بهبودی برای من خداحافظی کرد و رفت… داروهایی که چند روز بعد پزشکی دیگر بیشترشان را نامناسب تشخیص داد و دوباره برایم دارو نوشت.
اما دکتر شاهین حبیبیان، این پزشک جوان و خنده رو اول از در دوستی در آمد، سپس با دقت و حوصله شرایطم را بررسی کرد و حتی به مواردی که در تخصصش نبود توجه نشان داد. با عمل کردن به توصیه های او و قطع داروهای آرامبخش و ضد اسپاسم به زودی میزان خواب من تعدیل شد و به ۱۰ تا ۱۲ ساعت در شبانه روز تقلیل یافت و نیز به تدریج عضلاتم فعال شده، اسپاسم در پاهایم پدیدار گشت و از طرفی وضعیت تنفسم رو به بهبود گذاشت.
دکتر شاهین حبیبیان همان پزشکی است که در مطلب “اندر احوالات جدا شدن از دستگاه تنفسی (ونتیلاتور)” اشاره ای به وی کرده، نوشتم:
«… با آنهمه داروهای ضد اسپاسم (شل کنندهی عضلات) و آرامبخشهای قوی که آنها هم خاصیت شل کنندگی دارند، انتظار داشتند که دیافراگم من دوباره فعال شود. دیافراگم یک عضله است و دیافراگمی که عملکردش به دلیل اختلال عصبی و چند ماه وابستگی مطلق به دستگاه تضعیفشده، تحت داروی ضد اسپاسم نباید هم عکسالعملی نشان دهد.
خود من این موضوع را وقتی فهمیدم که دو هفته پس از ترخیص از بیمارستان به خاطر گلودردی که داشتم دکتری از درمانگاه نزدیک محل اقامتمان به دیدارم آمدند و وقتی لیست بلندبالای داروهایی که مصرف میکردم را دیدند، متعجب شدند و بهجز آنتیبیوتیکها همه را حذف کردند. چند روز پس از قطع داروها، هم بیست ساعت خواب من در شبانه روز! تعدیل شد و به ده ساعت تقلیل یافت و هم بهتدریج عضلاتم قدرت گرفته، در پاهایم اسپاسم پدیدار شد و دست چپم شروع به حرکت کرد، و هم بر روی شکمم در ناحیهی دیافراگم حرکتهایی ضربانی ظاهر گشت. که البته این حرکات ضربانی هنوز هم هست و من آخر نفهمیدم که چیست…
منی که وقتی برای ساکشن کردن از دستگاه جدایم میکردند حتی فرصت نمیشد که سوند ساکشن را در کاورش بگذارند، زیرا از نرسیدن اکسیژن بیهوش میشدم، بعد از قطع آن داروها، پس از هر بار ساکشن کردن، به زور اطرافیان و من بمیرم تو بمیری آنها! تا ده دقیقه از دستگاه جدا میماندم. پیش خودمان بماند، بیشتر هم میتوانستم، ولی خودم را به موش مردگی میزدم. کلاً من از روز اول بیماری هیچگاه نه خودم را لوس کردم و نه تمارض کرده و نه خودم را به موش مردگی زدهام، الّا سر جدا شدن از دستگاه… آخر ، نمیدانید که، بدمصب این اعتیاد بد دردی است!»
بعد از آن دیگر موردی پیش نیامد که او را ببینیم، اما خاطره ای که او از خود به جای گذاشت و آن طور که مرا در آن شرایط ناگوار سر شوق آورد همیشه در ذهن و قلبم جاودانه شد…
. . .
اگرچه دکتر هنگام رفتن چندین بار تأکید کرد و از مادر قول گرفت که آن روز ظهر برایم سیب زمینی سرخ کرده درست کند، اما با رفتن او به نظر می رسید که مادر می خواهد مرا دست به سر کند! خودش را به کارهای دیگر مشغول می کرد و سعی داشت با تلویزیون سر مرا گرم کند، بلکه از سیب زمینی یادم برود… اما من تُخس تر از این حرف ها بودم و سرانجام او را متقاعد کردم.
ساعتی بعد در حالی که از هیجان و ذوق بی تاب بودم، مادر با بشقابی وارد اتاق شد. هرچه از دور سعی کردم داخل بشقاب را ببینم و خلال های برشته شده، طلایی رنگ، براق و روغنی سیب زمینی را با نگاهم ببلعم، چیزی دیده نمی شد. مادر که نزدیک آمد توانستم داخل بشقاب را ببینم. در کف بشقاب ۱۰ تا ۱۵ خلال چوب کبریتی سیب زمینی به چشم می خورد که آن قدر در ماهیتابه ای با روغن کم در معرض حرارت و هوای آزاد مانده بودند رنگشان به کبودی می زد…
انگار مادر سیب زمینی ها را نه در روغن، بلکه در قلب سوخته اش برشته کرده بود…
. . .
چندی پیش به مادر گفتم: “مامان، جریان کته ماست رو یادتونه؟”
سپس زدم زیر خنده.
مادر با تردید گفت: “کته ماست؟!”
با خنده ادامه دادم: “بله دیگه، کته ماست. اون شب، توی آی سی یوی توس، چند شب قبل از ترخیص…”
مادر داشت دوزاری اش می افتاد.
“بهتون گفتم وقتی بریم خونه بهم کته ماست می دین؟”
“آهـــــــان…”
زدم زیر خنده: “باورتون میشه، دو سه روز فکر کرده بودم چه غذایی بگم که نگین نه!”
از خنده اشک هایم جاری بود.
مادر هم به خنده افتاد: “آره، آره، کته ماست…”
اما ناگهان بغضش شکست…
از خنده باز ماندم: “اما دیگه اون روزا گذشته. دیگه ناراحت کننده نیست. الان برامون خنده داره.”
اشک هایش را پاک کرد: “نمی دونی وقتی اون شب اون طور معصومانه گفتی کته ماست چه حالی شدم.”
دوباره اشک هایش جاری شد…
دیگر نخندیدم…
با خود اندیشیدم که اگرچه من آن شب در آی سی یو وقتی از مادر آن تقاضا را کردم هیچ شوقی در وجودم نداشتم و در افسردگی و ناامیدی مطلق، همچون کسی که انتظار مرگ را می کشد و آینده ای در پیش رویش نمی بیند که آرزویی داشته باشد تنها می خواستم بروم خانه و کته ماست بخورم، همین… اما بعد از گذر از دشواری ها، به تدریج تیرگی آن روزها برایم رنگ باختند و حتی به خاطرات بامزه ای تبدیل شدند… و به راستی که من چقدر غافل بودم از رنج عزیزانم؛ رنجی که هیچگاه برایشان تازگی اش را از دست نداد و نمی دهد. آن لحظه بیش از پیش به این عقیده ی همیشگی ام باور یافتم که بیمار بودن بسیار راحت تر از این است که عزیزت بیمار باشد، که رنج اطرافیان بیمار و فشار مشکلات بر روی آن ها بیشتر بوده و در شرایط بغرنج تری به سر می برند… و ای کاش بیمار بتواند موقعیت اطرافیانش را بیشتر درک کرده و در محیط های درمانی نیز کرامتشان و موقعیت دشوار روحی، عاطفی، جسمی و مالی شان بیشتر مورد توجه قرار بگیرد…
پی نوشت: این مطلب را به یاد بیماری نوشتم که نزدیک به شش ماه است در آی سی یو بستری است و به شدت بی قرار خانه است، اما شرایط برای انتقالش به منزل فراهم نمی شود. از طرفی دکتر پاسخ قطعی نمی دهد که می توانند او را به خانه ببرند یا نه… بیمار، همسر و پدر خانواده ایست با ضایعه ی نخاعی گردنی و به دستگاه تنفسی متصل است… شرایطی درست مثل آن زمان من؛ خیلی دلم پیش اوست…
بیمار دیگری که این روزها زیاد به او می اندیشم “امیررضا مسروری” است. او هم به مدت ۱۳ سال ضایعه ی نخاعی گردنی است با همه ی دشواری هایی که این بیماری در پی دارد و همه ی بیماران نخاعی گردنی با شدت و ضعف متفاوت با آن مواجه هستند، اما با یک فرق عمده که از او قهرمان صبر و استقامت می سازد؛ خودتان مشاهده کنید:
وبلاگ اشعار امیررضا؛ قهرمان بیماران نخاعی
این روزها بعضی بیماران خیلی در ذهنم پررنگ هستند؛ مثل حمیدرضا، پسر جوان، فعال و موفقی که در اثر برق گرفتگی دچار ضایعه ی مغزی شده است… امیرعباس چند ماهه که هنگام زایمان دچار فلج مغزی شده است و اکنون حتی قدرت بلع نیز ندارد و با لوله (NG-Tube) تغذیه میشود. دیروز در صفحه ی اینستاگرام مادرش خواندم که توانسته است برای نخستین بار قدری حریره بادام نوش جان کند، انگار دنیا را به من داده بودند… به امید آن روز که خبر سیب زمینی سرخ کرده خوردنش را بشنویم…
به امید بهبودی همه ی بیماران… اول بیمارانی که خود و خانواده هایشان در شرایط حاد بیماری به سر می برند و سپس… امثال منی که با بیماریمان خو گرفته ایم…
پی نوشت: مخاطب عزیز و دوست گرامی وبلاگ، آقای بیژن محمدی سامانی، نخستین جلد از مجموعه ی “شرح غزل های حافظ” خود را که یک کار تحقیقی جالب توجه و مفید فایده است و چندی پیش به چاپ رسیده، به صورت کتاب الکترونیکی در پایگاه اینترنتی کتابناک قرار داده اند. دوستان در صورت تمایل برای تهیه ی نسخه ی pdf کتاب می توانند به لینک زیر مراجعه نمایند. با آرزوی موفقیت و تندرستی برای ایشان
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ و ۹۳ و ۹۴ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل های پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن ها را برایش ارسال کنم… متشکرم…ida.elahi@gmail.com
پی نوشت ثابت: دوست عزیزی از وبلاگ من، کتابی الکترونیکی برای گوشی های اندرویدی تهیه نموده اند، که در صورت تمایل و برخورداری از این نوع گوشی ها، می توانید از طریق لینک های زیر، کتاب اندرویدی “آیدا…” را دانلود نمایید. با سپاس فراوان از این دوست عزیز
دانلود از پیکوفایل: http://s6.picofile.com/file/8209670134/book.apk.html
لینک مستقیم: http://s6.picofile.com/d/
“آیدا…” در مطبوعات: روزنامه پزشکی “سپید”
۱- من از کاغذ نبودم 2- به تلخی واقعیت 3-و من آن روزها را به یاد خواهم داشت
۴- از حال بد به حال خوب 5-این آدم های قدرناشناس 6-طعم گس هوشیاری
۷- من اتونومیک دیس رفلکسی دارم، آقای دکتر… 8-تلاشی سخت برای جدا شدن از دستگاه تنفس
* * *
فصلنامه “رابط سلامت”؛ شماره ۴۲-۴۴؛ پاییز و زمستان ۹۳
* * *
گاهنامه ی باران؛ شماره ی شش ،ویژه نامه ی روز پرستار ۹۵
* * *
* * *
22 پاسخ به فرشته خویان (۷)