خواستم توانستن ها و باید ها را به خود اثبات کنم، نباید ها و نتوانستن ها به من اثبات شد!
. . .
مشهد. دوشنبه روزی، مورخ پنجم اَمرداد سال ۱۳۹۴ شمسی!
…
یک ماه پیش…
دم دمه های عصر بود که پیامک اش را دریافت کردم و با خواندن متن آن که می گفت: “میای این هفته بریم خونه ی سمانه“، ناخوداگاه در دل گفتم:
“چی؟! چی میگه؟ واقعا در مورد من چی فکر کرده؟ آخه من چه طوری می تونـ…”
اما یک دفعه به یاد آوردم که من امسال عزم کرده ام، محدودیت ها را کنار بزنم و ناممکن ها را ممکن سازم. از این رو بلافاصله لبخندی زدم و در پاسخ پیامک نوشتم: “ایشالا… بله، حتما میام.”
…
صبح روز دوشنبه، پنجم مرداد ۹۴، ساعت ۹ و ۱۵ دقیقه، در مسیر چهار راه!
- سارا… می دونی، اگه تو نبودی نمی شد. یعنی به این آسونی نبود…
- عزیزمـــــــ… ماچ ماچ!
سه هفته پیش از آن…
هر جور حساب می کردم، در آن هفته شرایطم برای رفتن به خانه ی سمانه فراهم نمی شد، اما هفته ی بعد نیز درگیری داشتیم، و هفته ی بعد نیز…
در این میان، یک وَجه از آیدا می گفت: “ببین، واقع بین باش… این قدم خیلی بزرگیه. باید چرخ ویلچرت رو خیلی از گلیم ات دراز تر کنی! اون جا با سر چهار راه فرق داره؛ توی دل شهره… کمه کم یک ساعت پیاده رویه. رودرواسی که نداری؛ بگو نمیام.”
اما وجه دیگر آیدا، نظر متفاوتی داشت: “درسته، اما آیدا… تو امسال برای خودت هدفی تعیین کردی و از همون اول هم می دونستی که چه سختی ها و مشکلاتی داره. تا سر چهار راه رفتن، فقط قدم اول بود و تو در همون قدم ایست کردی، حالا وقتشه بری جلوتر… این که دوست داری شهر رو ببینی، توی خیابون ها گشت بزنی، طبیعت رو لمس کنی، و با جامعه در ارتباط باشی؛ این که واقعا دلت می خواد بری خونه ی سمانه و خیلی جاهای دیگه، همه ی این ها به کنار… من فقط می خوام به خودت ثابت کنی که میشه، که می تونی، که از پس اش برمیای…”
…
پس آیدا رفت، تا به خود ثابت کند…
(این جوری نگاش نکنین که توی عکس خوابیده! نقاش با استعداد و خوش ذوقی هست، تو جامعه فعاله، و کلی سفر رفته… در باران برای خودش مهره ای هست! با اراده، مثبت، شاد، و الگو، سمانه اجسانی نیا
وقتی شنیدم که بر حسب تصادف، سارا نیز در همان تاریخی که من قصد رفتن به منزل سمانه را دارم، قرار است بعد از دو سال! به مشهد بیاید، آن را به فال نیک گرفتم. از طرفی، با کمال تعجب فهمیدم که سارا دوستی دیرینه ای با سمانه دارد، که من از آن بی اطلاع بودم! و سارا نیز از سمانه شنیده بود که من دوست دارم به خانه ی او بروم، اما به خاطر شرایط دو دل هستم.
ولی انگار سارا بیش از من ذوق بیرون رفتن مرا داشت! و از آن جایی که در قاموس او کار نشد ندارد، اعلام کرد که حتی اگر شده با گاری! مرا می برد
و برد… با پای پیاده… در یک روز داغ تابستان… مجموعاً رفت و برگشت، دو ساعت و نیم پیاده روی و هل دادن ویلچر بر روی آسفالت های ناهموار و سنگفرش های متلاشی شده… و مادر نیز همراه ما بود، با چرخ دستی حامل دستگاه ساکشن…
مادر و سارا خوشحال از بیرون آوردن من… من شادمان از سیر طبیعت… سمانه ذوق زده از دیدار ما و بیرون آمدن من از خانه؛ از این که من هم توانسته ام همچون اویی که شرایط مشابهی با من دارد، حصار ها را بشکنم…
اما به راستی که من در اشتباه بودم…
من باید از مقایسه هایی که به من جسارت کاذب می دادند، دست بر می داشتم و از یاد نمی بردم که شرایط برای من فرق دارد. که شکستن محدودیت ها برای من، به منزله ی شکستن اطرافیانم است؛ هرچند که آن ها حاضرند به هر قیمتی مرا همراهی کنند، ولی من نباید حاضر بشوم …
نه… آن روز آن چه دیدم تنها طبیعت شاداب و باطراوتی نبود که نمی دانم چرا تازگی ها این طور بی قرارش هستم… آن چه در حقیقت دیدم، پژمردن عزیزانم در میان آن همه طراوت بود…
چه بخواهم و چه نخواهم باید بپذیرم که همه چیز برای من دشوار تر است… حتی به پا کردن یک شلوار! آه، آن که برای خودش معضلی است؛ با اسپاسم شدیدی که من دارم، سه نفر باید کلنجار بروند تا یک شلوار به پایم کنند…
مشکلات جا به جایی، لوله ی تنفسی، وابستگی به ساکشن، سوزش… همه ی این ها نیز به کنار…
حقیقتاً هر بار بیرون رفتن من، تا یک هفته همه را از پا در می آورد، و گاه تبعات طولانی تری نیز دارد…
از این رو، در پایان آن روز، تنها یک حس داشتم؛ وجدان درد!
به گمانم بتوان در ویدئوی بازگشت، این را از چهره ام خواند… هرچند که سعی داشتم به احترام کسانی که برای شادی آن روز من، از جان مایه گذاشتند، اندوهم را پنهان سازم…
البته اگر خیال کرده اید که سارا از رو رفته است، خیال تان باطل است! خانم خانم ها چند روز پیش زنگ زده است و می گوید: “آیدا، این دفعه اومدم، بیا بریم کیش!”
و اگر خیال کرده اید که من از رو رفته ام… بروید تا انتهای مطلب
. . .
امسال هر اسمی که می خواهد داشته باشد، اما برای من سال “عزم، اراده، و تصمیم جِد” به شکستن حصار محدودیت ها، دگرگون ساختن واقعیات، و عبور از ناممکن ها، در جهت گسترش روابط اجتماعی و در نهایت، گذر از مرز چهار راه ها بود.
و از آن جایی که من آدم سرسختی هستم و هر گاه در مسیری قدم بگذارم، به سادگی عقبگرد نمی کنم، با وجود ناهمواری های مسیر، تا دل آن جاده به پیش رفتم…
با این حال پس از آن دلگردی، بر لب بحر تفکر نیش ترمزی زدم و به سیاحت حقایق روان در افق ناممکن ها نشستم، و پس از روز ها اندیشه، به یاد آوردم که آن چه مرا تاکنون سر پا نگاه داشته است، واقع بینی است، و آن چه بزرگ ترین خُسران ها را برایم به همراه دارد، نا دیده گرفتن واقعیات است… من دریافتم که آن چه طالب اش هستم، اگرچه ناممکن نیست، اما هزینه ی گزافی در بر دارد، و از طرفی، عایدی من از مایه ای که می گذارم، ناچیز است و ضررم بسیار.
برای من، مَرکَب بلندپروازی هایم تختم است، و جاده ی اهدافم از مسیر عالمی مجازی می گذرد و بایستی رسالتم را از پشت مانیتور به انجام برسانم. باید از همین جا، از درون قصر آهنین خود، بیرون را لمس کنم… و این شدنی است…
با همه ی این ها، این بدان معنا نیست که من چهار چرخ همت ام را پنچر و اتول انگیزه هایم را اوراق کرده ام…
من از ابتدای سال تا به آن روز، آجر همت ام را به روی بستری از شن می چیدم و از این رو، هنگامی که دیوار انگیزه هایم قدری از قامتم فراتر رفت، بر روی سرم آوار شد. اما اکنون، آجر های آرزومندی را به کناری گذاشته و بیل تدبیر به دست گرفته ام تا ابتدا شالوده ای حفر ساخته و برای ساختمان توفیق ام زیرساختی فراهم سازم، و این بار آن را بر پایه ای استوار بنا کنم، تا قابلیت به اوج رسیدن را داشته باشد…
آری… من اکنون ایست کرده و کفش آهنین قدم درازی! و بال پولادین بلند پروازی را به در آورده ام، اما در عین حال، البسه ی واقع بینی را از رخت آویز صبر آویزان کرده و در کمد فرصت ها در حالت آماده باش نگاه داشته ام…
آن چه در عکس می بینید، نشان از آن دارد که من بعد از تجربه ی آن روز، نه تنها از پای ننشستم، بلکه به فکر مهیّا ساختن ساز و برگی برای ماجراجویی های بزرگتری بوده ام…
آری، درست است که من خواستم توانستن ها و باید ها را به خود اثبات کنم، اما نباید ها و نتوانستن ها به من اثبات شد!؛ اما معتقدم که اثبات، قطعیت نمی آورد، چرا که شرایط تغییر پذیرند و هر موقعیتی، امکان به خصوص خود را دارد…
در این برهه، به من ثابت شد که بایستی بر سریر دو متری خود ثابت بمانم، اما امید دارم… نه، ایمان دارم که سرانجام فرصت ها فراهم خواهند شد، و من از پشت همین مانیتور، با تکیه بر واقع بینی، واقعیت خود را خلق خواهم کرد…
پله، پله…
. . .
می دانم، مانتویی که خریدم (بعد از ۱۱ سال!!! ) خیلی خوشگل نیست (برخلاف خودم! )، اما حقیقتا با ساختار من جور در می آید و برایم کاملا مناسب است. خرید آن نیز تنها به این جهت بود که دیدم سارا مانتو خریده، حسودیم شد! نه… دیدم آخر تا به کی می توانم با تی شرت و شلوار بروم وسط خیابان و سر چهار راه! و گاه نیز، انگشت نما شوم! به این صورت بالاخره روزی، سوار بر وَن گشت ارشاد، خواهر برادری می بردندمان دَدَر، و به جای یخ در بهشت، آب خنک در اوین به خوردمان می دهند!
این یکی را هم خریدم، صرفا به حسودی سارا! عینِ عینِ مال اون
به گمانم تا فرصتی پیش بیاید که من بخواهم این ها را بپوشم، توی کمد بید زده اند! با این وجود، من به دنبال یک مانتوی رنگ آبی و شیری هم هستم! سوسنی هم بد نیست… زرد هم رنگ زیبایی است. سبز چه طور؟ صورتی؟ کِرِم؟
دوستان عزیزم، چند ماه دیگر بوتیک کمد آیدا افتتاح می گردد! با هر خرید، یک عدد بید هدیه بگیرید!
پی نوشت: انگار یک بلایی سر دل و روده ی من آمده است! دو بار دیگر آن حالت ها تکرار شد و ظاهراً ادامه خواهد یافت… مشکل در دست بررسی است؛ نتایج متعاقبا اعلام خواهد شد…
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ و ۹۳ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل های پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن ها را برایش ارسال کنم… متشکرم…ida.elahi@gmail.com
پی نوشت ثابت: دوست عزیزی از وبلاگ من، کتابی الکترونیکی برای گوشی های اندرویدی تهیه نموده اند، که در صورت تمایل و برخورداری از این نوع گوشی ها، می توانید از طریق لینک های زیر، کتاب اندرویدی “آیدا…” را دانلود نمایید. با سپاس فراوان از این دوست عزیز
دانلود از پیکوفایل: http://s6.picofile.com/file/8209670134/book.apk.html
لینک مستقیم: http://s6.picofile.com/d/
پی نوشت: معرفی دو محصول برای بیماران حرکتی:
ویلچر یاریگر ۱۰۲: به نظرم محصول واقعاً خوب و کارامدی است. همه ی اطلاعات مربوط به آن در لینک زیر موجود است.
http://forum.special.ir/showthread.php?t=30875
پاراپودیوم: وسیله ای جالب برای ایستادن و راه رفتن.
http://www.aparat.com/tavanafza.com
اطلاعات تماس:
www.tavanafza.com
تلفن و فاکس
۶۶۴۳۶۳۸۰ – ۰۲۱
۶۶۹۰۱۰۳۱ – ۰۲۱
ایمیل:
tec@tavanafza.com
“آیدا…” در مطبوعات: روزنامه پزشکی “سپید”
۳- و من آن روزها را به یاد خواهم داشت
۷- من اتونومیک دیس رفلکسی دارم، آقای دکتر…
۸- تلاشی سخت برای جدا شدن از دستگاه تنفس
* * *
148 پاسخ به پلّه پلّه، تا خدا…