سلام دوستان عزیزم
عرضم به خدمت شما که پیروی پست قبلی، مورخ ششصد سال پیش از میلاد گوساله ای که گاومان با قبولی در مقطع ارشد زایید!، مغز بنده در طول امتحانات پیاده شد و اینجانب اکنون تنها خدمت رسیده ام… با این وجود اگرچه بایستی در حال حاضر بسیار سبکسر! باشم، نمی دانم چرا این قدر سر سنگینم!… انگار که یک نخود مغزمان پیاده شد و به جای آن شش کیسه سیمان، معادل شش درس ثقیل، بار جمجمه مان کردند…
الان که به تاریخ آخرین پست نگاه می کنم می بینم که من کمتر از دو ماه است که غیبت داشته ام، اما نمی دانید چه ماجرا ها که در این دو ماه رخ نداد!
حتما با اصطلاح “جنون ادواری” آشنا هستید؛ باید بگویم که بنده به غیر از جنون ذاتی! از خصلتی برخوردار هستم که می تواند یکی از زیر شاخه های جنون ادواری باشد که اصطلاحا من آن را “تهور ادواری” می نامم، بدین معنا که یک دفعه تصمیم به انجام کاری می گیرم که با توجه به شرایط جسمی ام حداقل از دو هفته قبل به برنامه ریزی نیاز دارد، اما من در عرض بیست و چهار ساعت تصمیم می گیرم، تصمیمم را ابلاغ می کنم، لباس می پوشم، می پرم ترک ویلچر! و گازش را می گیرم و سه سوته می روم سر چهارراه!… باور کنید تقصیر من نیست که همه ی راه ها به رُم ختم می شود؛ من هر جایی که بخواهم بروم، ناگزیر باید از سر چهارراه گذر کنم…
آری، هنوز دو روز از آغاز غیبتم نگذشته بود که در حالی که مو کنان و لب گزان و سر به دیوار کوبان از دروس استدعا می کردم قدم بر تخم چشم من بگذارند و مهمان ذهنم بشوند، ناگهان به صورتی کاملا غیرمنتظره تهورم عود کرد و قصد کردم برای تاری نگاهم و ضعف چشمانم که چند ماهی بود تشدید یافته بود و من توجهی به آن نمی کردم اقدام کنم!
و همین شد که روز بعد، ساعت پنج عصر، با قلبی تپنده و مشتاق عازم سر چهارراه شدم؛ البته صرفا به قصد چشم پزشکی… در این جا ذکر این نکته، برای آن دسته از کفّاری که هنوز به الوهیت من ایمان نیاورده اند، واجب است که بگویم پس از طی مسیر پارکینگ منزل، وقتی به در ورودی ساختمان رسیدیم و پدرم در را گشودند، به ناگاه نور تند خورشید عصر نیمه ی اردیبهشت ماه سراپایم را غسل داد. آن گاه همان طور که پدر برای خروج از منزل ویلچر را به جلو هل می دادند، زمانی که چرخ های جلوی ویلچر از مرز لبه ی در عبور کرد، به ناگاه آسفالت خشک خیابان پر شد از خال خال های خیس، و بوی مسحور کننده ی خاک مرطوب در مشامم پیچید…
یعنی همین که پایم را از مرز در بیرون گذاشتم، باران گرفت! حالا دوستان ازدحام نفرمایید، لطفا در صف بیعت با من نظم را رعایت کنید!
البته تهور این موضوع اصلا به لباس پوشیدن و تا سر چهارراه رفتن نیست؛ اصل ماجرا در این است که بنده که صرفا در صراط مستقیم ویلچر می رانم و از هر مسیر نامسطحی حذر دارم، آن روز مجموعا ۲۶ عدد پله… از گفتنش هم نفس در سینه ام حبس می شود… ۲۶ عدد پله را بالا و پایین رفتم!
وقتی می گویم دروس این ترم مغزم را خالی کردند، این هم گواهش…
به هر حال این تهور نا به هنگام، هر چه بود ارزشش را داشت. زیرا از طرفی سد ها پر آب شدند، و از آن مهم تر این که اکنون حتی می توانم لای جِرز دیوار ها را هم به وضوح ببینم؛ فقط حیف که لنزهای عینکم تا سر چهارراه بُرد ندارند!
. . .
ماجرای دیگری که در این مدت اتفاق افتاد این بود که پانزده روز مانده به امتحانات، همین طور یکهویی! به سرم زد (سر که بی مغز و بی صاحبخانه شد، نا اهلان مدام بدان سر می زنند!) که زودتر از موعد برای اطمینان از عدم بازگشت آن عفونت کذایی آزمایش بدهم… حالا دیگر قطعاً باید به من ایمان بیاورید، زیرا می بینید که من الهامات قلبی نیز دارم. کلاً من تمام فاکتور های لازم برای ادعای پیامبری را دارا هستم؛ یعنی اعجاز، الهامات قلبی، روی چون یوسف!
و آری، عفونت بازگشته بود؛ آن هم چه بازگشتی… به طوری که دستور به درمان ضرب الأجل صادر شد و دقیقا تا یک شب مانده به نخستین امتحان، سِرُم به دست، اضطراب تو رگ می زدیم…
در همین بحبوحه نیز، پنج روز مانده به امتحانات دچار حملات حاد اتونومیک دیس رفلکسی شدم، که شکر خدا تجربه، مرا از گرفتار شدن در دست بی تجربگان مقیم اورژانس نجات داد…
حساب کرده ام که همین درگیری های غیرمنتظره مجموعا ۲۵ ساعت مفید درس خواندن مرا هدر داد (ده روز تزریق، روزی یک ساعت و نیم زمان تلف شده + ۱۰ ساعت مفید از بیست و چهار ساعتی که درگیر اتونوم شدم.) از این رو، من که همیشه طوری برنامه ام را تنظیم می کردم که شب امتحان به هیچ وجه درس نخوانم و به ذهنم استراحت بدهم، شب هر امتحان تا ۱۱ و نیم شب درس خواندم…
. . .
به هر روی…
این ترم هم با همه ی چالش ها و غیبت ها و دلتنگی هایش به پایان رسید و اگر چه اکنون در سرم مغزی باقی نمانده، اما دلم پر زِ مهر دوستان است و همین کشش قلبی مرا در سر موعد به وعده گاه رساند…
آری…
من… آمده ام،
وای وای!
. . .
روز دوم تزریق دارو، پس از اتمام سِرُم، پدر کمی دستم را بالا نگه داشتند تا مادر پیچ شلنگ سرم را از انتهای آنژیوکت باز کنند و هپارین لاک۱ را به جای آن ببندند. پیچ کمی سفت بود و در نتیجه حواس پدر و مادر متوجه باز کردن آن شد، به طوری که فراموش کردند دستم را بالا نگه دارند. به محض باز شدن پیچ، از انتهای آنژیوکت خون زیادی به بیرون جهید و لا به لای انگشتان من، و دستان پدر و مادر پر از خون شد.
وقتی آن ها موفق شدند انتهای آنژیوکت را با هپارین لاک مسدود کنند و جلوی خروج خون را بگیرند، من سَرَم را با ناراحتی پایین انداختم و با افسوس گفتم:
آخه تا چه حد؟! فاجعه تا چه حد؟! این درد رو من به کی بگم… آخه درد از این بالاتر که نه فقط دست شما، بلکه دست خودم هم به خون خودم آغشته است!
________________
- هپارین لاک: زائده ای است که به جای پیچ انتهای آنژیوکت برای جلوگیری از انعقاد خون در آن ناحیه استفاده می شود و حاوی مقدار کمی ماده ی ضد انعقاد به نام هپارین است تا خون لخته نشده و تزریق های بعدی راحت تر انجام شوند.
(همیشه برایم سوال بود که اسم صحیح این وسیله هپارین لاگ است یا هپارین لوگ، یا اصلا چیز دیگری است. در سرچ در اینترنت هم پاسخ درستی نیافتم. سوسن عزیزم اسم صحیح آن را به من گفتند و من هم متن را اصلاح کردم. هپارین لاک (lock) صحیح می باشد. با تشکر از سوسن عزیزم… )
پی نوشت: از همه ی دوستانم که در این مدت جویای احوالم بودند و برایم آرزوی موفقیت داشتند، یک دنیا سپاسگزارم
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ و ۹۳ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…
ida.elahi@gmail.com
“آیدا…” در مطبوعات:
روزنامه پزشکی “سپید”
۳- و من آن روزها را به یاد خواهم داشت
۷- من اتونومیک دیس رفلکسی دارم، آقای دکتر…
۸- تلاشی سخت برای جدا شدن از دستگاه تنفس
* * *
65 پاسخ به انتظارم به سر آمد آخِر…