بر لب جویباری لبریز از آبی زلال و روان باشی و از تشنگی جان بدهی، مصداق من بود و بوستان پر گل و زیبایی که در دو قدمی منزلمان قرار داشت!
در واقع، بگمانم که محیط اطراف خانه ی ما را در دوران آلمان نازی ساخته اند که کلا با بیماران و افراد دارای محدودیت های جسمی ضدیت داشتند، زیرا به هیچ وجه برای تردد ویلچر مناسب نیست و حتی تک بوستانی که در آن حوالی است، در حد یک نیم پله از سطح زمین بالاتر است و تنها کافی است که یک تابلوی “ورود ویلچر ممنوع” هم در جلویش نصب کنند.
همین محیط نامناسب اطراف خانه، با راه آب های کوچکی که هر صد متر در کوچه پس کوچه ها قرار دارد و چرخ های جلوی ویلچر در آن گیر می کند، با پیاده رو هایی که مدام بالا و پایین می شوند، با میله های کوتاه و چفت در چفتی که برای جلوگیری از تردد موتورسواران بر روی پل ها و کناره های پیاده رو نصب کرده اند، با پل های روی کانال آب که هر کدام دستکم یک پله می خورند، و با ده ها مانع و بن بست دیگر، سبب شده است که تنها یک مسیر از خانه تا چهارراه برای تردد ویلچر باقی بماند که آن هم سنگفرش هایش بقدری متلاشی و ناهموار هستند که من هر بار از آن گذر می کنم، در اثر تکان های شدید، یک زخم بستر می گیرم، وانگهی در سر چهارراه به جز ساختمان های تجاری چیز دیگری برای سیاحت نیست؛ البته به غیر از مغازه های سفارش کارت مجالس و باقی ماجرا!
مسیر دیگری که با وجود همان راه آب های کوچک و متعدد، پیاده روهای نامسطح، و گذر سرسام آور ماشین ها، باز هم قابل تردد برای ویلچر است، به محله ای ختم می شود پر از رستوران و کافی شاپ و بوتیک که هر کدام دستکم سه چهار پله می خورند.
از طرفی در این حوالی، به جز گل کاری ها و بعضا چمن کاری های حاشیه ی کانال وسیع آب، فضای سبز دیگری وجود ندارد، به جز بوستان نه چندان بزرگ، اما به واقع سرسبز و زیبایی که رو به روی مسجدِ نبش کوچه ی ما قرار دارد. در تعداد دفعات انگشت شماری که برای هوا خوری و تمدد اعصاب از منزل خارج شده ام، بناچار یا کوچه پس کوچه ها را گَز کرده و ساختمان های سنگی را تماشا کرده ام، و یا تا سر چهارراه رفته و در همان جا مدتی به ازدحام ماشین ها خیره گشته و بیل بورد تبلیغاتی را نگاه کرده ام که مدام رنگ و تصویر عوض می کند و براستی که در شب باشکوه و زیباست. اما در هر صورت، برای رفتن به هر کدام از این مسیرها، ابتدا بایستی از جلوی مسجد عبور کنی و من هر بار که از آن جا می گذشتم با دیدن گل کاری های بی نهایت زیبای بوستان رو به روی مسجد و مردمی که بر روی نیمکت های سنگی، در احاطه ی چمن ها و بوته های سبزرنگ، نشسته بودند، آرزو می کردم که ای کاش آن جا معبری هم-سطح با زمین می داشت تا من هم می توانستم وارد بوستان شوم و ساعتی با گل ها و گیاهان خلوت کرده و بازدم باطراوت آن ها را استشمام کنم، تا که روحم تازه شود و نگاهم پر شود از زیبایی های رنگ رنگ…
این حسرت با من بود تا که روزی با خود اندیشیدم این نمی شود که آب در کوزه باشد و من تشنه لبان در اطراف خانه پرسه بزنم! از این رو، یکی دو ماهی مانده به پایان سال، نامه ای به شهرداری مشهد و بخش ارتباطات مردمی ۱۳۷ نوشتم، که آن را در زیر می آورم:
با سلام و خسته نباشید
اینجانب یکی از ساکنان بلوار فلان، خیابان بلان، کوچه ی بهمان می باشم که با ویلچر تردد می کنم. در مقابل مسجدِ (باز هم) فلان! فضای سبزی وجود دارد که برای ورود و تردد ویلچر در آن هیچ مناسب سازی ای صورت نگرفته است. گذشته از آن سنگفرش حاشیه ی بلوار بقدری خراب و ناهموار است که نمی توان با ویلچر بر روی آن تردد کرد. خود اینجانب یک بار که بر حسب ضرورتی از منزل خارج شدم، در اثر تکان های ویلچر در ناهمواری های مسیر دچار زخم و کبودی در ناحیه ی نشیمنگاه شدم. از شما مسئول محترم خواهشمندم که برای مناسب سازی بوستان فلان و تعویض سنگفرش حاشیه ی خیابان، اقدامات لازم را به عمل آورید.
همچنین، مطلع گشته ام که در انتهای خیابان بهمان، بین بلوار فلان و کانال آب، فضای سبزی در حال احداث است. در نتیجه از شما تقاضا دارم که از همان ابتدای پروژه ی ساخت این فضای سبز جدید، امکانات لازم برای ورود و تردد ویلچر را لحاظ فرمایید.
با تشکر – الهی
اگرچه در پی ارسال این نامه، خیلی زود پاسخ آمد که رمپ مورد نظر تا بیست روز آینده انجام خواهد شد، و برای باقی درخواست ها بایستی به انتظار بودجه ی سال بعد ماند، اما با گذشت بیست روز خبری از رمپ نبود و با اینکه من مجددا طی نامه ای گزارش کردم که کار صورت نگرفته است، باز هم تدبیری اتخاذ نشد و اولین روزی که من در بهار از خانه خارج شدم، این بار نه با حسرت، بلکه با دلخوری و گلایه مندی، از جلوی فضای مسدود بوستان گذر کردم…
روز سیزده به در نیز که من صرفا به قصد گره زدن سبزه و به آب بخت سپردن آن از منزل خارج شدم ، همینطور که به بوستان نزدیک می شدم و فضای تازه گلکاری شده ی آن جا را می دیدم و در دل از کوتاهی های شهرداری غضبناک بودم، به ناگاه چشمم افتاد به شیب تازه ایجاد شده ای که درست در رو به روی مسجد، از سطح زمین به داخل بوستان امتداد یافته بود… و در آن هنگام با ناباوری و شادی و شعفی وافر فریاد کردم: “رمپ! رمپ من!”
از تازگی مصالح به کار رفته در رمپ، کاملا مشخص بود که همان شب گذشته آن را ساخته اند. من نیز که تا لحظه ای پیش گمان می کردم راه ورود به بوستان همچنان مسدود است و از این رو قصد عزیمت به چهارراه را داشتم، با ذوق تغییر مسیر داده و به عنوان نخستین عابر، رمپ آفتاب مهتاب ندیده را افتتحاح کرده و آن را به قدوم مبارک ویلچرم مزیّن ساختم، و برای آن که مالکیت خودم را نسبت به آن رمپ اعلام کنم، با قیافه ای حق به جانب مدام می گفتم: “این رمپِ آیداست… رمپ من ــه… باید روش بنویسن رمپِ آیدا…”؛ و بدین ترتیب در جا قولنامه ی آن رمپ را زدم به نام خودم!
با این حال، وقتی با گذر از روی رمپ، برای نخستین بار قدم در بوستان گذاشتم، متوجه شدم که فضای داخل بوستان تنها در حد سه نیمکت سنگی وسعت دارد و بقدری کوچک است که حتی نمی توان در آن یک دور زد! برایم جای تعجب داشت که از دور وسعت آن جا حداقل سه برابر به نظرم می رسید! از سویی دیگر، طرح و جنس سنگفرش های بوستان به گونه ای بود که ویلچر مدام بر رویش بالا و پایین می پرید و اصلا مناسب حرکت آن نبود… در هر صورت، زیبایی و طراوت همان یک وجب، برای من به قدر یک بهشت شگفتی داشت و هنگامی که در میان چمن ها، چشمم افتاد به گل های ریز خودروی بهاری که با رنگ آبی فیروزه ای شان، نگاهم را، و روح و روانم را سرشار از تازگی و طراوت می ساختند، بعد از قریب به یازده سال بهار را با تموم وجود احساس کردم…
با تشکر از شهرداری مشهد… به امید تدابیر بیشتر و اقدامات زیر بنایی این نهاد، جهت رفاه حال شهروندان دارای محدودیت های حرکتی…
پی نوشت: تا کنون چند باری از دوستان مجازی هدیه دریافت کرده ام؛ اما هیچکدام به قدر دو هدیه ی زیر، مرا به وجد نیاورده اند…
نخستین هدیه ی وجد آور…
و هدیه ی اخیر، به مناسبت تولدم، به دستان هنرمند دوست خوبم، مهدیه ی عزیز…
(سیاه قلم عکس گوشه ی وبلاگم )
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ و ۹۳ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…
ida.elahi@gmail.com
“آیدا…” در مطبوعات:
روزنامه پزشکی “سپید”
۳- و من آن روزها را به یاد خواهم داشت
۷- من اتونومیک دیس رفلکسی دارم، آقای دکتر…
۸- تلاشی سخت برای جدا شدن از دستگاه تنفس
* * *
بازتاب: لطفاً صورتم را شطرنجی کنید! | آیدا …آیدا …