«اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
«اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
«اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
در آن تاریکی مطلق و در آن عالم غریبی که جز صدای من هیچ چیز دیگری وجود نداشت، پیوسته این جمله را تکرار می کردم و نمی دانستم حالا تکلیف چیست… تنها افسوسم از مردن این بود که مادر و پدر برای زنده ماندنم خیلی تلاش کرده بودند، ولی حالا می آمدند و می دیدند که من مرده ام!
در آن عالم هیچ، چیزی برای ترسیدن وجود نداشت؛ فقط بدجور احساس بلاتکلیفی می کردم. یعنی باید تا ابد به صدای خودم گوش می دادم که می گفت: «اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
ظلمتی بود بی پایان، انگار همه اش من بودم؛ پس خدا کجا بود؟ حداقل، نباید اکنون یک تونل پیچ در پیچ و نورانی را می دیدم؟ خب، آخر که چه؟ تا کی اینجا بمانم؟ چقدر بگویم: «اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
در همین حین، ناگهان سوت کر کننده ای در سرم پیچید و انگار جمجمه ام داشت به اندازه ی دنیا حجم می گرفت؛ احساس کردم در مغزم دارد تجزیه ی اتمی رخ می دهد، دردناک و منزجر کننده بود؛ شاید هم بیگ بنگی داشت رخ می داد… آن سوت گوشخراش، همچون صدای سایش فلز قطاری بود بر روی ریل، که داشت با سرعتی افسارگسیخته از مسیر خارج می شد. شدت صدا دردناک بود و انگار پرده ی مغزم را همچون پرده ی گوش هایم می درید…
همانطور که صدای سوت اوج می گرفت و جمجمه ام بزرگتر و حجیم تر می شد، ناگهان انگار کسی با شدت از پشت هلم بدهد، پرتاب شدم به عالم واقع و چشم گشودم. در میان صدای سوت که از شدتش می کاست، می شنیدم که یکی می گفت: «خوبی؟! آیدا خوبی؟»
و آن جا بود که از عمق وجود اشک ریختم…
گویی گریستن من برای احیاگرانم نشانه ی امنیت بود، زیرا همانطور که با نخستین شیون نوزاد همگی نفس راحتی می کشند و می روند دنبال سور و سات، آن ها هم با دیدن زاری من، آسوده خاطر پی کارهایشان رفتند. و حالا، من ماندم و اشک هایم و هراس اینکه دوباره کی باید این رفتن و برگشتن زجر آور را تحمل کنم…
. . .
انگار مردن و احیا شدن بخشی از برنامه ی درمانی من بود! خفه شدن که اصلا دیگر روتین شده بود. روزی سه بار که بهیار ها ملحفه هایم را عوض می کردند، و برای راحتی کار خود، شلنگ دستگاه تنفسی را از لوله ی تنفسی من جدا می کردند، من در حین کار بخاطر نرسیدن اکسیژن از هوش می رفتم؛ البته ظاهرا این چیز مهمی نبود، چراکه پرستارها بلد بودند چطور مرا بهوش بیاورند… من هم مشکلی با این خفگی های موقتی نداشتم، اتفاقا از کرختی بعدش خیلی هم خوشم می آمد، چراکه همچون مخدری که رنج ناملایمات را کمرنگ می سازد، گیجی بعد از خفگی باعث می شد چند دقیقه ای از واقعیات آی سی یو دور بمانم. همیشه اینجور مواقع قاطی اشک و بغض، لبخند تلخی می زدم و با خود می گفتم: «آیدا، این تنها زنگ تفریح و سرگرمی تو در اینجاست!»
اما زمان هایی هم بود که شلنگ دستگاه خودبخود از من جدا می شد، من هم که بجز پلک زدن قادر به هیچ حرکتی نبودم و صدایی هم نداشتم که بتوانم فریاد استمداد سر دهم؛ می دانستم که دارم می میرم، در تنهایی، در اوج بی پناهی، در نهایت فلاکت؛ هراس همچون سوزنی زهرآلود در عمق جانم فرو می رفت. نمی خواستم مردنم اینگونه باشد، با یک اتفاق لوس! جدا شدن شلنگ دستگاه… انگار که ماه ها دلیرانه جنگیده باشی و آن گاه، بی هوا پایت سُر بخورد و تخته سنگی مغزت را متلاشی سازد… با مردمک های گشاد و چشم های بیرون جهیده از ترس، تقلا می کردم، تقلایی که به پلک زدن های عصبی محدود می شد؛ با این حال، امیدوار بودم همانطور که سرپرستار قولش را داده بود، پرسنل آی سی یو کوچکترین حرکت مرا در مانیتور ببینند، و یا حداقل صدای آلارم دستگاه را بشنوند، و به نجاتم بیایند. در عین حال سعی داشتم اشهدم را نیز بخوانم، ولی یادم نمی آمد چطور بود، ذهنم فقط قدرت درک و پردازش یک چیز را داشت؛ ترس… اما لحظه ای بعد، دیگر هیچ چیز وجود نداشت، حتی وحشت؛ تنها صدای من بود که داشت دوباره تکرار می کرد: «اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
و چرا این پروژه ی مرگ همیشه به یک صورت بود؟ در جزئیات این رفت و برگشت ها کوچکترین تغییری بوجود نمی آمد. هر بار همان صدا؛ همان کلمات؛ همان عالم؛ همان سوت، حتی با همان شدت؛ و همان بازگشت دردناک… و گریه های من و تنهایی و هراس…
ولی ای کاش آن دفعه هم همانطور پیش می رفت… ای کاش هیچوقت من آن حرف را نمی زدم…
. . .
در میان تعداد انگشت شمار پرستاران وظیفه شناس در آی سی یو، او سرامد همه بود. چهره ی شیرینی داشت و انگار که خداوند، چشمان او را با قلم مهر بر صورتش نقش زده بود که اینقدر مهربانی در آن ها موج میزد. او…
او…
چقدر دلم می خواهد تک تک محبت های او را به یاد بیاورم؛ دوست دارم بتوانم عین اعمالش را دوباره در ذهنم مرور کنم، نه اینکه تنها خاطره ام از او، زیبایی چهره ای باشد که حتی کلیت آن هم در یادم نیست؛ و احساس خوبی که نمی دانم دقیقا چگونه در من ایجاد شده است؛ و شفاف تر از همه تصویر لحظه ای باشد که زخمی عمیق همه ی وجودش را پاره پاره کرد.
آن حادثه آنقدر در ذهنم حجم گرفت که تمام خاطرات دیگری را که از او داشتم، به اعماق کور حافظه ام راند و خود بر صدر نشست…
و چرا باید کسی که بهترین خاطره ها را برایم گذاشت، از من خاطره ی تلخی در ذهنش باقی می ماند؛ شاید بدترین خاطره ی حرفه ای اش، شاید هم تلخ ترین یادمان عمرش…
. . .
«سلام آیدا جون، خوبی عزیزم؟»
چه صبح دل انگیزی بود؛ بعد از آن شب سخت و زجرآوری که با پرستار هـ. بدعنق سر کرده بودم، حالا می توانستم با خیال راحت به خواب بروم، زیرا امروز تا عصر او پرستار من بود و با حضور او هیچ اتفاقی برای من نمی افتاد. مطمئن بودم که در طول روز چندین بار به من سر خواهد زد و با اینکه من دیدی به محل استقرار پرستار ها در آی سی یو نداشتم، می دانستم او در جایی می نشیند که کوچکترین حرکت مرا متوجه می شود؛ و برایش هم مهم نبود که لحظه ای پیش در کنارم بوده است، یا من درخواستی غیرضروری از او دارم، به محض آنکه در پایه ی شلنگ دستگاه تنفسی لرزشی می دید به سراغم می آمد و اگر هم درگیر کاری بود، با صدای بلند به من اطمینان می داد که بزودی خواهد آمد.
من برای صدا کردن پرستار ها گاهی ترفند های خودم را داشتم! درست است که مطلقا بی حرکت بودم، اما متوجه شده بودم که هرگاه فکم را باز و بسته می کنم، شلنگ دستگاه که به لوله ای در زیر گلویم و بر روی گردنم متصل بود (تراک)، تحت فشار چانه و غبغب قدری تکان می خورد و این تکان نیز در پایه ی فلزی باریکی که شلنگ را از بالا نگه می داشت، لرزش محسوسی ایجاد می کرد، که اگر کسی آن دور و بر ها بود متوجه می شد. زمانی که اینتوبه بودم و شلنگ دستگاه به لوله ای که در دهان داشتم متصل می شد، وضع از این هم بهتر بود؛ زیرا با گاز گرفتن لوله، و در واقع گازگاز کردن آن، شلنگ و پایه کاملا تکان می خوردند.
با این همه، کمتر کسی بود که به من توجهی بکند؛ بگمانم وقتی از دور می دیدند که مشکل بخصوصی ندارم، دیگر ضرورتی نداشت که زیاده خواهی های مرا که اغلب در چند چیز خلاصه می شد، اجابت کنند؛ همیشه یا تشنه ام بود، یا باز هم سردم شده بود و پتو می خواستم، یا که دوباره گرمم بود؛ در غیر این صورت، یا از سردرد شکایت داشتم و یا بهانه ی مادر را می گرفتم… نمی شد که هر بار بیایند و چیز هایی را که بنظرشان می رسید خواسته ی من باشد یکی یکی لیست کنند تا بلکه بفهمند این بار دیگر درد من چیست! باز اگر می توانستم حرف بزنم و فوری بگویم که چه می خواهم، یک چیزی؛ مگر بیکار بودند که هر بار از حرکات چشم و ابروی من رمزگشایی کنند…
اما او اینطور نبود و آسایش بیمارش را نیز در فهرست علائم حیاتی ای که وظیفه داشت آن ها را تحت کنترل داشته باشد، قرار می داد. این را می فهمید که بیمار علاوه بر تنی که نیاز به مراقبت دارد، روانی هم دارد که همانقدر نیازمند تیمار است؛ که جسم و روح مکمل هم هستند و هیچکدام به تنهایی درمان نمی شوند. هر زخمی که بر تن می افتد، شکافی در جان پدید می آید، که حتی اگر آن زخم بهبود بیابد، تا شکاف روح ترمیم نشود، شخص حقیقتا درمان نشده است…
او این ها را ذاتا می فهمید؛ کسی یادش نداده بود؛ در دانشگاه تنها آناتومی جسم را به او آموخته بودند؛ در رشته های سرد شاخه ی پزشکی، تنها حرارتی که اهمیت دارد، دمای ثابت ۳۷ درجه ی بدن است؛ بدن سرد نشود، داغ نشود، کافی است؛ سوختن دل و انجماد باور، تپش دیوانه وار نبض از هراس، بالا رفتن فشار یأس و پایین افتادن شدت امید؛ این ها جزئی از علائم حیاتی به حساب نمی آیند…
در پاسخ به او پلک زدم و لبخندی هم چاشنی اش کردم، اما وقتی فهمیدم برای چه کاری آمده است، اخم هایم رفت توی هم!
«اِ، آیدا جون اخم نکن دیگه، زود تموم میشه.»
چشمانم پر از اشک شد. نگاهم ملتمسانه از او می خواست که این کار را نکند.
«عزیزم، ببین دستگاه آلارم می زنه، ریه ات پر شده، مجبورم ساکشنت کنم…»
باز هم ساکشن، این کار پر درد و زجرآوری که روزی چند بار باید تحملش می کردم. همانطور که او دستگاه ساکشن را روشن می کرد و سوند را از کاورش بیرون می آورد، احساس کودک خردسالی را داشتم که آمپول زن، در برابر چشمانش آمپول را در سرنگ، این آلت بدوی شکنجه، می کشد و آنگاه انگار که بخواهد زهر چشم بگیرد، یا اعلام کند که دارم به سراغت می آیم، مقداری از مایع را به هوا می پاشد. وقتی هم که او سوند را یک دور به دور دستش می پیچید، می فهمیدم که دیگر راه گریزی نیست، و آنجا بود که ناخوداگاه او را به چشم یک شکنجه گر نگاه می کردم. او از این بابت معذب میشد و رنج می برد؛ اما ناگزیر بود…
«گریه نکن دیگه… زیاد داخل نمی برم که دردت نیاد.»
سپس شلنگ دستگاه را از لوله ی تنفسی ام جدا کرد. سوند را می دیدم که به لوله ام نزدیک می شود، صورتم را جمع کردم تا به استقبال درد بروم؛ اما در همین بحبوحه ی هولناک، ناگهان صدایی از دور او را خطاب قرار داد.
«خانم فلانی، یک لحظه بیا.»
«می خوام ساکشن کنم.»
«بیا یک لحظه. زود باش.»
خوشحال شدم که ساکشن به تعویق می افتد. او هم بی درنگ سوند را در کاورش گذاشت و رفت… رفت…
او رفت، اما بدون آنکه شلنگ دستگاه را دوباره به لوله ام متصل کند!
یکی دو ثانیه ی اول موردی نبود، چون لابد خیلی زود برمی گشت؛ اما وقتی صدایش از من دور تر و دور تر شد، وحشت همه ی وجودم را فرا گرفت…
«اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
«اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
«اِ، یعنی مُردم؟! طفلک مامان و بابا… چقدر تلاش کردن من زنده بمونم…»
…
. . .
چرا یک نفر جلوی این قطار برزخی را نمی گرفت؟! داشتم کر می شدم؛ آن سوت نابهنجار و تیز داشت همه ی وجودم را می درید. سرم آنقدر بزرگ شده بود که گویی هر آن منفجر می شد؛ و همانطور هم داشت حجم می گرفت و بزرگتر می شد. صدای سوت، دیوانه وار اوج می گرفت و سرم بقدری حجیم شده بود که ناگهان چشمانم از حدقه بیرون جهیدند و مرا به عالم واقع پرتاب کردند.
خیلی گیج بودم و صدای سوت بتدریج از شدتش می کاست. پرستار مردی زیر لب گفت: “به خیر گذشت!” و سپس آمبوبگ را از لوله ی تنفسی ام جدا کرد و به جای آن، شلنگ دستگاه را متصل کرد. همانطور که تاری نگاهم کمتر می شد، از پس اشک هایم، او را دیدم که رنگ پریده و نگران در کنارم ایستاده است و می گوید: «آیدا جون خوبی؟»
از گریه به حالت جنون افتادم، در چشمانش خیره شدم و با همان زبان الکنم و با ادای حروفی که حتی بی صدا، تُن رسایی داشتند بی آنکه خود بخواهم، فریاد زدم:
«تو منو کشتی! تو منو کشتی!»
«نه، آیدا جون، من نکشتمت… تو خوبی… تو خوبی… منو ببخش…»
«نه، نــــــــــــه؛ تو منو کشتی! تو منو کشتی!»
«نه، آیدا جون، من نکشتمت… نکشتمت…»
. . .
یاد اشک ریختن های او همانقدر درد دارد که بازگشت از برزخ مرگ درد داشت، و سرزنش وجدانم، کر کننده تر از آن سوت جانخراش است.
هرگز نمی دانم چه چیزی سبب شد که من این سخن را بگویم؛ من که به مردن عادت داشتم و هیچگاه کسی را از این بابت متهم نمی کردم؛ پس آخر چرا او…
شاید چون آن دفعه نخستین باری بود که شخصی مستقیما در مرگ من دخیل بود و آن هم کسی که تنها از او انتظار امنیت را داشتم. دفعات دیگر شلنگ دستگاه خود به خود از لوله ام جدا می شد و تقصیر آن، بطور غیرمستقیم متوجه پرستاری می شد که پس از ساکشن کردن، شلنگ دستگاه را درست و محکم وصل نکرده بود.
در هر صورت، او حقش این نبود… و خواسته یا ناخواسته، مُحِق یا به ناحق، این من بودم که بر پیکر فرشته خویی زخمی جاودان زدم…
او دیگر هرگز پرستار من نشد؛ در ظاهر به تدبیر و مصلحت سوپروایزر آی سی یو این تصمیم گرفته شد، اما می دانم که خواسته ی قلبی او نیز همین بود؛ چراکه او می توانست نگاه من به خودش را بعنوان یک شکنجه گر تحمل کند، اما به چشم یک قاتل!؛ نه…
پی نوشت: دوستان خوبم، تا مدتی نخواهم بود… حدود یک ماه…
جرقه نوشت! من مدت مدیدی دچار جوش های مداوم پوستی می شدم که هیچ آزمایشی علت آن را مشخص نمی کرد و هیچ دارویی بر روی آن تاثیر نداشت. تا اینکه یک بار از یکی از مخاطبان عزیزم که با نام “متخصص پوست” کامنت می گذاشتند، در این مورد مشورت گرفتم و ایشان آزمایش بسیار جامعی را از طریق ایمیل برایم مشخص کردند. تا من موارد آزمایشی را به دکتری بدهم تا بنویسد و آزمایش را انجام دهم چند ماهی طول کشید! ولی در همان آزمایش مشخص شد که علت جوش زدن های من از بالا بودن پرولاکتین یا به قول خودم پررولاکتین می باشد. خلاصه، با چند ماه مصرف دارویی به نام کابرگولین، این مشکل دو ساله! کاملا برطرف شد… این جریانات مربوط به سال ۹۱ است و من از آن زمان در صدد این می باشم که از این متخصص پوست گرامی تشکر کنم؛ اما نه دیگر در بخش نظرات ایشان را می دیدم و نه ایمیل کاریشان را که با آن آزمایش ها را برایم فرستاده بودند، پیدا می کردم. ایمیلی که در کامنت هایشان می گذاشتند نیز انگار دیگر فعال نبود… مادر و پدر هر چند وقت یکبار، یادی از ایشان می کنند و از من می پرسند “آیدا، بالاخره تشکر کردی؟”
تا اینکه چند روز پیش در فکرم جرقه ای خورد و با خود اندیشیدم که شاید ایشان هنوز هم بصورت خاموش مخاطب من باشند و یا هرازگاهی گذرشان به اینجا بیفتد، پس بهتر است که در همین جا بصورت یک پی نوشت ثابت از ایشان تشکر کنم، شاید روزی ببینند.
“متخصص پوست” گرامی،
می خواهم بدانید که چند دکتر اعتراف کرده اند که اصلا فکرشان به بررسی پرولاکتین نمی رسید و زین پس، این مورد را برای سایر بیمارانشان در نظر خواهند گرفت؛ و دوست دارم بدانید که این جوش ها برایم معضل بزرگی بودند و بمدت دو سال صورتم همیشه پر بود از جوش های متورم، دردناک، و خون آلود! ولی با لطف و کمک شخص شما من از آن ها نجات پیدا کردم. هیچوقت لطف شما را فراموش نمی کنم و همیشه سپاسگزارتان هستم… مادر و پدرم نیز خدمتتان تشکر مخصوص دارند… امیدوارم همیشه سلامت باشید…
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…
52 پاسخ به فرشته خویان ۶ (فرشته ی زخم خورده!)