یک:
خیلی دیر کرده بود. سابقه نداشت که دیر بیاید و همیشه راس ساعت هفت که شیفت شب شروع می شد در آی سی یو بود. از راه که می رسید اول می آمد پیش من به اتاق ایزوله، کشوی میز کنار تختم را باز می کرد و رژ لب هایی را که خودش و خانم مهربانی که برای پانسمان زخم هایم می آمد به من داده بودند بر می داشت و همانطور که حرف می زد و مرا می خنداند، شروع می کرد به آرایش کردنم. با همان ها برایم رژ گونه می زد و سایه ی چشم می کشید. به موهایم که پس از تراشیده شدن در آی سی یوی مشهد، تازه سیخ سیخ در آمده بودند مدل می داد.
دختر خیلی زیبایی بود. یک دختر ترک زیبارو، اهل ارومیه… یک بار به من گفت که نامزد هم دارد…
«درسته… تنها که نیست؛ حتما نامزدش میرسوندش سر کار… چه اتفاقی می خواد بیفته؟ احتمالا تو ترافیک گیر کردن… نکنه امشب مرخصی گرفته؟ وای نه، منو میدن به اون پرستار بداخلاقه…»
پرستار بسیار مهربانی بود. شب هایی که او پرستارم می شد راحت می خوابیدم. تا وقتی بیدار بودم مدام به من سر می زد و با حضورش شب آنچنان آرام و بی دغدغه می گذشت که زمانی چشم باز می کردم که پرستار شیفت صبح داشت تخم مرغ خام را در قوری فلزی محتوی شیر داغ می شکست و آن را همچون حال من به هم می زد! تا این معجون چندش آور را برایم گاواژ کند… و من هر روز صبح خدا را شکر می کردم که با سوند معده (NG تیوب) تغذیه می شوم و مجبور نیستم مانند پیرمردی که تختش آنطرف بود شیر- تخم مرغ و کدوی آب پز بخورم!
در آی سی یوی مشهد مرا به شدت به دیازپام و مُرفین عادت داده بودند، ولی در بیمارستان توس خبری از این داروها نبود؛ حداقل اینطور نبود که مثل مشهد تا لب تر می کردم با کمال میل برایم دیازپام یا مرفین تزریق کنند؛ البته از این بابت، من بیشتر از مشهدی ها متشکرم!… یادم می آید یک شب که بسیار بی خواب و بی قرار بودم مدام از او درخواست دیازپام و مُرفین می کردم و او هر بار با حوصله و مهربانی توضیح می داد که این داروها برایم تجویز نشده است و نمی تواند به من مسکن تزریق کند، ولی من باز هم تا چشمم به او می افتاد از او دیازپام یا مُرفین می خواستم و او سعی می کرد با حرف و شوخی سرم را گرم کند تا آن داروها را فراموش کنم.
چهره ی آرامی داشت و همیشه لبخند مهربانی بر لبانش بود. وجودش به من آرامش می داد و برایم مایه ی دلگرمی بود. در کنارش انگار که در اتمسفری از احساسات خوب قرار می گرفتم. همکارش هم پرستار مهربانی بود، اما من با او بیشتر اُخت شده بودم. به ملاقات و گپ و گفت شبانه با او عادت کرده بودم و با آنکه در آن زمان بسیار بی حوصله بودم، اما برای دیدار با او حوصله و اشتیاق داشتم…
«سلام آیدا…»
با لبخند جلو آمد؛ بر پیشانی ام بوسه ای زد و دسته گل را کنار تختم گذاشت… حالا می دانستم چرا دیر کرده است. شب پیش که از من پرسید چه گلی را دوست دارم باید می فهمیدم و نمی گفتم رز سفید… آخر، اکنون را نمی دانم، ولی در آن زمان رز سفید کمیاب ترین گل موجود در بازار بود و قیمتش از سایر رزها بیشتر…
لبخند گشاده ای به او زدم؛ ذوق در چهره ام هویدا بود…
«ممنونم… خیلی قشنگن…»
«ببخشید دیر کردم… هیچ مغازه ای رز سفید نداشت…»
شرمنده شدم… او گل ها را در گلدان گذاشت و شروع کرد به آرایش کردن من…
دقایقی بعد مادرم نیز که اجازه داشتند شبی یکساعت به داخل آی سی یو بیایند، به ما ملحق شدند و با دیدن چهره ی ترگل ورگل! و بزک کرده ی من، آن گل های زیبا و شاداب، و لب های من که دیگر کبود و بی حالت نبودند؛ بلکه همچون رز قرمزی به لبخند شکفته بود، لبخند خسته ای نیز بر لب های او نشست…
آن پرستار اینگونه در ذهن من ماندگار شد. تصویری که از او در پس زمینه ی ذهن من بر جای مانده، این است که او پرستاری بود زیبا و مهربان… هم فرشته رو، و هم فرشته خو…
……………………………….
دو:
بسیار خجالتی و محجوب بود. دور و بر تخت من که کار داشت سرش را می انداخت پایین و فقط زمین را نگاه می کرد. کارش که تمام می شد، با یک متر فاصله از تخت من می رفت و کنار در اتاق ایزوله می ایستاد. دو دستش را بر روی انتهای دسته ی تِی می گذاشت و چانه اش را به آن تکیه می داد. اوایل فقط لبخند پر از خجالتی می زد و با ته لهجه ای که داشت می پرسید: «چطوری آیدا خانم؟ بهتری؟»
شیفت کاری اش طوری بود که نیم ساعت قبل از زمان ملاقات برای تِی کشی کف آی سی یو می آمد و من هر روز در همان ساعت او را می دیدم. پسر جوانی بود؛ شاید حتی کوچکتر از من. قیافه ی ساده و بی غل و غشی داشت و چهره اش همیشه خندان بود. با اشتیاق می رفت دم در آی سی یو سرک می کشید و با ذوق برایم خبر می آورد که چه کسانی به دیدنم آمده اند و پشت در منتظرند تا زمان ملاقات فرا برسد.
«می گن عمو و زن عموت هستن… مادرت که یک ساعت پیش اومده… دختر داییت گفت به آیدا سلام برسون و بگو الان میام پیشش…»
همیشه با ملاحظه کار می کرد و حتی یک بار هم نشد که مثل آن آقای نظافتی دیگر، تِی را محکم به پایه های تختم بکوبد. در اتاق ایزوله یک دستشویی بود که تِی را آن جا می شستند. آن آقای نظافتی شیر آب را با شدت باز می کرد و آب با صدای تیز و کَر کننده ای به زمین می کوبید. هر روز یک ربع بیست دقیقه کارش این بود و من واقعا در این مدت اذیت می شدم و وقتی آن صدا در سرم می پیچید عذاب می کشیدم. او هیچ وقت نشد که تِی را با آب بیش از حد پر فشار و با صدای شلپ و شلپ بشوید؛ خیلی آرام و با دقت کار می کرد.
کم کم رویش به من باز شد و قبل از اینکه از اتاق ایزوله بیرون برود مدتی می ایستاد و برایم جک تعریف می کرد! می گفت به خواهرم گفته ام هر روز چند تا جک یادم بدهد تا بیایم برایت تعریف کنم. می گفت من از این چیزها بلد نیستم، ولی خواهرم جک زیاد بلد است…
«آیدا خانم، شما هم مثل خواهر منی… ایشالا زودتر خوب میشی. ناراحت نباشی ها… میگن یک روز غضنفر…»
یک پسر جوان، با قلبی مهربان، دغدغه اش این شده بود که برای جوان ترین و بدحال ترین بیمار آی سی یو هر روز چند جک آماده داشته باشد، تا دختری را که برایش زندگی و شادی دیگر معنایی نداشت کمی بخنداند و طعمی از حلاوت زندگی به او بچشاند…
آری، هیچکس نمی داند؛ اما من هر روز در آی سی یو برنامه ی “ساعت خوش” و “جنگ خنده” تماشا می کردم؛ برنامه ای که مجری آن یک فرشته بود… یک فرشته خو…
پی نوشت: دوستان عزیز نخاعی،
یکی از دوستانمان برای پایان نامه ی کارشناسی ارشد خود در خصوص مسائل و مشکلات بیماران نخاعی، نیازمند به همکاری ماست. ایشان پرسشنامه ای را تهیه کرده اند که برای دوستانی که اعلام همکاری کنند ارسال خواهند کرد. از همگی ممنون خواهم شد اگر این دوست عزیزمان را در این مهم یاری کنند. هر کس که خواستار همکاری بود، لطفا آدرس ایمیلش را برایم بگذارد… خیلی متشکرم
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…
بازتاب: grandpashabet
بازتاب: child porn