دوستان عزیزم،
مدتی نخواهم بود… علت را در ادامه ی مطلب همین پست بجویید…
آری… واقعه ی مهمی است. سی سالگی را می گویم…
باید قلم به دست گرفت و نوشت. شوخی که نیست؛ یک سوم از عمر نرمال بشر را پشت سر گذاشته ای… پشت سر! بله، همین پشت؛ گذشته سایه به سایه ات می آید و صِرف اینکه تو روی برگردانده ای و سرت را مانند کبک در بهمن آینده فرو کرده ای، نمی توان گذر زمان را انکار کرد. آخر که چه؟ تا کی می خواهی به گذشته پشت کنی؟
زمانی که به بن بست آینده می رسی، جایی که دیگر مسیری برای گام بعدی نیست و جاده تمام شده است؛ آنگاه ناگزیری که روی برگردانی و با آن رو به رو شوی. ته زندگی، کف تابوت عمر است و گذشته همان خروارها خاکی که برای همیشه در زیر آن مدفون خواهی شد؛ که حال و آینده فنا پذیرند و تنها گذشته است که باقی می ماند.
پس برگرد و نگاه کن؛ هنوز گذشته خاک تابوتت نگشته. هنوز نرم است؛ متراکم نیست و روزگار بیلِ آخر را بر روی آن نکوبیده و سنگ باطل بر آن نگذارده. هنوز فرصت نقب زدن هست؛ روزنه ای باز کن به سوی نور، به سوی هوایی تازه…
پس آیدا، ساده نگذر… نگو چیزی به ذهنم نمی آید. این قلم را بگیر و بدان بی جهت نبوده است که آن روز ناگهان این مصرع بر زبانت جاری شد… “بسی رنج بردم در این سال سی…”
که زندگی سراسر رنج است و باید این محنت را عایدی باشد…
. . .
اولین باری که عاشق شدم را خوب به یاد دارم و همچنین اولین همدمی را که از راز عشقم برایش سخن گفتم… برای من او آن جا بود؛ جایی زیر پنجره های نورگیر سقفی. جایگاهی بلند و پر نور؛ در خور او… خدا نبود، ولی برایم ابهتی خدایی داشت. می گفتند باید به او بگویی و اوست که برآورده می کند…
رفتم و زیر نورگیر ایستادم. با تردید و کمی دلهره به بالا نگاه کردم. انتظاری برای دیدنش نداشتم؛ آخر او که مرئی نبود. پس تا جایی که چشمانم تاب می آوردند به نور خیره شدم و زیر لب گفتم: “جا مدادی!”
اولین چیزی که در زندگی شیفته و واله ام کرد جا مدادی بود! و چه عشق دست نایافتنی ای. من پنج ساله بودم و تا سن هفت سالگی و زمان مدرسه رفتن هیچ کس برایم جا مدادی نمی خرید. آخر بچه ی مهد کودکی، جا مدادی به چه کارش می آمد. حتما دست خواهر بزرگترش دیده و دلش خواسته، و بچه هم که هر چه ببیند همان دم دلش می خواهد و لحظه ای بعد فراموش می کند. کسی باور نمی کرد که این عشق سوزان آنقدر دوام بیاورد که وقتی یک سال بعد خانم مربی کلاس آمادگی به بچه ها می گفت هر آرزویی دارید به فرشته ی مهربان بگویید تا برای جشن بهاره برآورده کند، آیدا کوچولو به جای عروسک و مدادرنگی ۲۴ رنگه، تمام ذرات وجودش جامدادی طلب می کرد.
چند روز بعد، در جشنی که در مهدکودک برگزار کردند، آرزویم برآورده شد و من به وصال محبوبم رسیدم. آنگاه تمام تردیدهایم از بین رفت و یقین حاصل کردم که فرشته ای مهربان در زیر پنجره های نورگیر سقفی مهدکودک مسکن دارد…
دو سه سال بعد عشق دیگری به سویم غلتید و به زندگی ام وارد شد. عشقی جهنده که تمام وجودم را سرشار از نشاط می کرد و همه ی زندگی ام را پر کرده بود. از همه می بریدم و تمام وقتم را با او می گذراندم. او به هر سویی می رفت و مرا به دنبال خود می کشاند… توپ! عشق بعدی زندگی من توپ بود…
و عشق سومم نیز در اوایل نوجوانی مرا به دام انداخت. عشقی که با ماهیت چسبناک خود هرچه می کردم از من جدا نمی شد… “آدامس!”؛ سومین عشق من آدامس بود… این که می گویم عشق، به هیچ عنوان قصد مزاح ندارم. عشق همان چیزی است که تمام دنیایت را پر کند، و واقعا این هایی که می گویم هر کدام در برهه ای از زمان تمام دنیای من بودند… ناجوانمردانه ترین عاشقی هایم نیز همین عشقم به توپ بود و آدامس؛ که هفته ای یک توپ عوض می کردم و هر آدامس را زمانی که دیگر شیرینی نداشت و به دهانم مزه نمی داد به دور می انداختم…
بار دیگر در ۱۵ سالگی عاشق شدم. پشت ویترین یک مغازه… انحنای قامت ورزیده اش، برق چشمان و لبخند گیرای او مرا مسحور خود می کرد؛ آنقدر که هر روز مرا به آن پاساژ و آن مغازه می کشاند و من مدت ها از پشت ویترین با اشتیاق تماشایش می کردم… ساعت دلفینی زنجیر داری که خواستنش واقعا چیز معقولی نبود. اصلا به چه کارم می آمد؟ ولی من همیشه دلفین ها را دوست داشتم. آن مهربانی ملایم و صادقانه ای که در لبخند و چهره شان است، حس خوبی در درونم برمی انگیزد. پشت آن ویترین بود که بار دیگر به یاد جامدادی و فرشته ی مهربان افتادم. یاد پنجره های نورگیر سقفی مهدکودک… و ای کاش هنوز هم کودک بودم…
روزی از مدرسه به خانه بازگشتم؛ زیر پنجره های نورگیر سقفی هال، جایی که سابقا پاسیو بود، در احاطه ی نورِ پر تابش نیم روزی، بر روی مبل راحتی نشسته بود و به من لبخند می زد. من را صدا زد و مشتش را باز کرد. لحظه ای بعد هر سه می خندیدیم. من، او، و دلفین… آن جا بود که معمای فرشته ی مهربان و اینکه چگونه در آن زمان از راز دل من آگاه بود، برایم حل شد. فرشته ی مهربان… مادرم بود…
و باز هم عاشق شدم. در آستانه ی ۲۰ سالگی… عشقی که از کودکی در من ریشه داشت. عشقی فطری، نادیده انگاشته، و سرکوب شده به دست کاهلی… عاشق قاب یشمی مرغوبش بودم و خطوط موزون و رقصان نستعلیقی که هوش از سرم می برد. برایم مهم نبود که بر روی صفحه ی ابر و باد قاب چه نوشته است، شاید حتی یک بار هم نخواندمش… من مسحور رقص واژه ها بودم…
نسبت به آن زمان قیمت زیادی داشت، ولی برای فرشته های مهربان، آن قیمت گزاف در برابر قدر و ارزش دل من ناچیز می نمود. آن قاب زیبای نستعلیق، هدیه ی تولد بیست سالگی ام شد از طرف پدر و مادر…
قابی که تنها ۱۹ روز توانستم تماشاگر آن را بر روی دیوار اتاقم باشم… ۱۹ روز بعد، آخرین نگاه را به آن تابلو انداختم، اتاق را ترک کردم و دیگر بازنگشتم…
بر روی قاب نوشته بود:
“جرس فریاد می دارد، که بر بندید محمل ها…“
. . .
روزی جرس مرا فرا خواند؛ بی آنکه بخواهم محملی بر شتر بخت بست و مرا روانه ی سفری ناخواسته ساخت… بعد ها فهمیدم که این سفر خواسته ی ناخودآگاهِ من بوده است و آن که غافل بوده و بی خبر، خودِ آگاهِ من است، که این بار بی آنکه بدانم در طلب عشقی دیگر بودم…
رهرویی بودم، بی راهبر؛ در آن مسیر هولناک با مغیلانی که پوسته ی اعتقاد را می دریدند و اُم غیلانی که در ظلمات شک و نفرت، به زوزه های رعب آورِ نا امیدی خون ایمان را در رگهایم منجمد می ساختند.
بی هیچ رمقی، عاری از اشتیاق، خوان های تنفر را به وهم عشق در می نوردیدم و باور نداشتم که آن سراب وحشت، چشمه سار جوشان عشق باشد…
تا که روزی رسیدم؛ به خوان سوم و تصور داشتم که به حقیقت عشق رسیده ام… که آری، مقصد این بود و اکنون که به مقصود رسیده ام، دیگر سفر پایان یافته است. اینجا انتهای همه ی دردهاست و مبتدای هر چه عشق… آن روز ایمانم پولادین بود. دیگر هیچ چیز مرا نمی ترساند و نگاهم مطمئن، لبخندم بی امان، و وجودم لبریز از نشاط…
پس جامه ی سفر از تن بر کندم. کفش ها را به در آورده، پاهای رنج دیده ام را به آب عشق سپردم تا که تاول های ناکامی التیام یابند؛ و سوزشی را که در وجودم پیچید؛ پنداشتم که از خنکای کامکاریست… نمی دانستم که هنوز گلو به شراب آسایش تازه نکرده، قدم هایم راهی خوان دیگری هستند و این بار با پای بدون کفش…
خوان چهارمی هم بود… و سپس خوانی پنجم، و خوان، پشت خوان… که طلبِ نهایت، نهایت را می طلبد و برای رسیدن به آن، باید مسیر نهایت را در پیش گرفت… این راهیست بی پایان، با مقصدی معلوم!
در خوان چهارم، من بودم و نگاهی که لرزید و لبخندی که محو گشت و ایمانی که هزار تکه شد، اما از هم نپاشید.
و اکنون در میانه ی پنجمین خوان، به ندای سی سالگی، لحظه ای درنگ کرده ام؛ به خود نگاه می کنم و در می یابم که از آنهمه اطمینان و شجاعتی که داشتم تنها تتمه ای مانده؛ که بی قرارم و آسیب پذیر، و ایمانم…
ایمان امروز من به خفیف ترین ریشتر حوادث می لرزد. به تکان های شدید آن، اتاق فکرم آشفته می گردد، شیشه ی دلم می شکند، و گرد هراس بر لبخندم می نشیند. اما من به این ایمان می بالم؛ چرا که دریافته ام ایمانی که نلرزد، ایمانی که سخت باشد و بی انعطاف، ایمانی است که در نهایت می شکند.
آری، ایمانم می لرزد؛ گاه کم و گاهی بسیار، اما پیکره ی آن همچنان پابرجاست؛ همچون تار عنکبوتی سست، اما مقاوم… و از این رو است که می دانم اگرچه خوان ها را پایانی نیست، ولی در این مسیرِ بی نهایت، یک گام به عشق حقیقی نزدیکتر شده ام…
. . .
اکنون در آستانه ی سی سالگی، بر همان خاکی مسکن دارم که فردوسی در آن می زیست. سی سال محنت او و من در یک سرزمین رقم خورد. به سی سال رنج او زبان پارسی رویین تن گشت و زوال ناپذیر؛ و عایدی من از این سی سال رنج، ایمانی است رویین تن و جاودان…
«ایمانم،
تار عنکبوتی را مانَد
سست و لرزان به هر نسیم
ناگسستنی، در کشاکش تندباد ها…»
تولدم… مبارک…
آیدا، در مهدکودک مذکور
کیک تولدم
پی نوشت پست قبل، اینجا هم کاربرد دارد: و اکنون، پایان دهه ی بیست سالگی… ولی اگر گمان می کنید که قرار است زین پس، پشت یکان های صفر تا نهِ دهه ی بعدی زندگی من یک عدد ۳ قرار بگیرد، کاملا در اشتباهید! با پایان این دهه، شمارش سال های عمر من به صفر می رسد و دوباره شمارشی دیگر از نو آغاز خواهد شد…
از امسال تا همیشه، کیک تولد من تنها یک شمع خواهد داشت…
)حالا با این همه که من همیشه در مورد مسئله ی سن شوخی می کنم، چندان حساسیتی نسبت به آن ندارم؛ و اینکه از این به بعد می خواهم تنها یک شمع بر روی کیک تولدم بگذارم، به این علت است که از این شمع های عددی خوشم نمی آید؛ از طرفی ۳۰ عدد شمع هم که بر روی یک کیک جا نمی شود! و همچنین ظرفیت حجمی ریه ی من تنها برای خاموش کردن یک شمع کافی است!… ولی خداییش این عدد ۳۰ برای منِ فینقیلی! کمی ثقیل و گُنده! است… )
پی نوشت: امسال دو عیدی با ارزش دریافت کردم… دوستی نگاشته هایم را سامان دادند و دوستی دیگر بهار را برایم به پیشکش آوردند… همان دوست عزیزی که در پی نوشت ثابت از ایشان یاد می کنم، این بار کل مطالب وبلاگم را در سال ۹۲ بصورت pdf در آورده اند که می توانید از اینجا دانلودش کنید… و دوستی دیگر نیز عکس هایی از ناب ترین لحظات بهار را به من هدیه کردند… بی نهایت سپاسگزار هر دو دوست مهربانم هستم…
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، و همچنین سال ۹۲ را بطور مجزا، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…
سال اتونومیک نوروپاتیک لیفتر دَمِیجینگ!
نمی دانم اسب امسال مست است، عاشق است، چه مشکلی دارد! شاید نعلش ایراد دارد، بهرحال هر چه که باشد مدام دارد سکندری می خورد و مرا به در و دیوار می کوبد…
امسال با لیفتر دمیجینگ (خراب شدن دستگاه بالابر) آغاز شد، دردهای نوروپاتیک (سوزش) با شدتی مضاعف و عزمی راسخ تر کار خود را از سر گرفت، و حملات اتونومیک مرا غافلگیر ساخت.
راستش صدایش را در نیاوردم، ولی در اواسط عید بار دیگر دچار حملات حاد اتونومیک دیس رفلکسی شدم، که شکر خدا با تجاربی که از دفعه ی گذشته داشتم، با خوددرمانی قضیه را فیصله داده و نگذاشتم کارم به اورژانس و بیمارستان بکشد. برایم جالب بود با اینکه شدت افزایش فشار به اندازه ی دفعه ی قبل بود و در اوج حملات، فشارم به ۲۱ بر روی ۱۲/۵ رسید، ولی سردردم آنقدری نبود که مثل آندفعه آخم را در بیاورد! انگار رگ های سرم به این حد از فشار عادت کرده اند…
همانطور که در توضیحات مربوط به اولین حمله ی حاد اتونومیکی که بر من عارض شد گفتم، این بار هم اسپاسم پاهایم به کلی از بین رفته بود، ولی اکنون که پس از چند روز دوباره اسپاسم هایم ظاهر گردیده است، پس از کمی نشستن در پای چپم لرزش هایی ایجاد می شود که پس از درازکشیدن هم تا ساعت ها ادامه می یابد. فعلا دارم این مشکل را با نشستن کمتر و مصرف داروهای ضد اسپاسم، موقتا کنترل می کنم تا اگر ادامه پیدا کرد تحت نظر یک پزشک، بررسی بیشتری بر روی آن انجام دهیم.
در کل سیستم داخلی ام به هم ریخته و از طرفی این ترم هم بسیار پر کار است و همه ی کار ها هم نیاز به نشستن دارند.
این تی تیوب هم که ظاهرا لوله نیست، لولو است! باز برایم دردسر درست کرده… خلاصه در مازِ پیچ واپیچی گیر افتاده ام…
ببینید کی دارم می گویم! یکی از دروس این ترم آخر مرا به هلاکت خواهد رساند… البته خود درس چندان مشکل نیست؛ ولی نیاز به تایپ بسیـــــــــــــار دارد و آن هم نه تایپ معمولی… در واقع به این صورت است که باید ترجمه ی قسمتی از یک کتاب را با متن اصلی آن مقایسه کرده و نتایج را ثبت کنیم. آنوقت برای هر یک جمله ی انگلیسی باید در یک جدول ابتدا ترجمه ی فارسی اش را بنویسیم. بعد جمله ی فارسی را با علائم اختصاری بصورت فینگیلیش بازنویسی کنیم. سپس زیر هر لغت فینگلیش معادل انگلیسی اش را بنویسیم. و در آخر این لغات انگلیسی را بصورت یک جمله ی انگلیسی مرتب کنیم. حالا باید زیر جدول قید کنیم که این جمله ی انگلیسی جدید که معادل ترجمه ی فارسی است، چه تفاوت هایی با جمله ی انگلیسی متن اصلی دارد… تازه تا این جای کار تمام این پیچیدگی ها قابل قبول است، بدتر از همه بازنویسی ترجمه با علائم اختصاری فینگیلیش است که بعضی علائم در کیبورد موجود نیستند و باید از روی نمونه ای که خود استاد مرحمت نموده اند، کپی کرده و در جاهای لازم پِیست کنی… یعنی هر جدول که حاوی تنها یک جمله است برای من ۳۰ تا ۴۵ دقیقه زمان می برد! یک جمله و دو جمله هم که نیست، چندین صفحه ی یک کتاب است…
اوه، آیدا؟!!! کــــــــــــــــــــــــات کن!
یعنی یک نفس غُر زدم ها!!!
نه، باور کنید که چون نباید زیاد بنشینم، مجبور شدم خلاصه بنویسم و فقط اصل مطلب را بیان کنم، برای همین حرف هایم حالت غُر پیدا کرد؛ و اِلّا این ها را تنها جهت عذر تقصیر بخاطر بی پاسخ گذاردن کامنت ها گفتم و اعلام اینکه تا مدتی، شاید تا پایان ترم، یعنی اواسط تیرماه دیگر نتوانم وبلاگ را به روز کنم؛ هر چند که خیلی دوست داشتم برای مناسبت خاصی که به قدر سی سالگی برایم مهم بود مطلبی بنویسم؛ اما متاسفانه اصلا امکانش نیست. شاید بعد ها نوشتم و آن مطلب را به تاریخ آن روز خاص آپ کردم…
از همه ی کسانی که لازم بود پاسخ های کاملتری به کامنت هایشان بدهم و آن هایی که کامنت هایشان بی پاسخ مانده اند، عذر می خواهم… به امید خدا بر می گردم و جبران می کنم…
آشکارا نه، ولی در سایه خواهم بود…
پی نوشت: این نگاشته را در ادامه ی مطلب این پست قرار دادم، زیرا نمی خواستم برای چندین ماه مطلب نخست وبلاگم سراسر غُر باشد…
بازتاب: child porn