آیدا در آینه…

کمی ناراحت شدم… نه، کمی بیشتر از کمی! به هیچ وجه دلم نمی خواست که سال جدید را بر روی تخت آغاز کنم. از یک هفته قبل برنامه ام را به گونه ای تنظیم کرده بودم که همه ی شرایط برای آمدن بر روی ویلچر و آغاز سال در کنار سفره ی هفت سین مهیا باشد و با همه ی خط و نشان هایی که سوزش برایم کشیده بود، من خودم را از هر لحاظ آماده کردم. حتی بِرِزِنت بالابر را در زیرم انداخته بودند و بندهایش به دستگاه وصل بود، ولی چرا هرچه کلید بالا و پایینش را می زدیم اَهرمش حرکتی نمی کرد…

«حتما شارژ باطری اش تمام شده؛ فقط کافی است که آن را نیم ساعتی به شارژ بگذاریم و آن وقت به قدری که من را از روی تخت بلند کند و بر روی ویلچر بنشاند شارژ خواهد داشت. بله، قرار نیست که من بر روی تخت بمانم؛ دور از سفره ی هفت سینی که تنها با من ده قدم فاصله دارد…»

. . .

دستگاه بالابر و ویلچر را از اتاق بیرون بردند و دوباره فرش را پهن کردند. چیزی به تحویل سال نمانده بود و بخاطر کلنجار رفتن با دستگاه، کلی زمان از دست داده بودیم. هنوز هیچکس آماده نبود و داشتند تصمیم می گرفتند که من را بر روی تخت بنشانند و سفره ی هفت سینی را که ناکامل و باعجله چیده شده بود، جمع کرده و به روی میز تختم منتقل کنند.

ولی نه… این کار برای آن سال هایی بود که من تسلیم شرایط بودم و تحت سلطه ی سوزش؛ آن زمانی که عید به کلی مفهومش را برایم از دست داده بود و حتی از آمدنش ناراحت بودم، چرا که سال تحویل را تنها مایه ی آزارم می دانستم؛ چون باید با این شدت سوزشی که دارم لباس رسمی و غیر راحت می پوشیدم و به زور لبخند می زدم… ولی از سال پیش همه چیز فرق کرده بود و من نمی خواستم در سالگرد انقلابی که سال گذشته به پیروزی رسانده بودم، مغلوب کلیدی بگردم که به تدبیرش امید داشتم!… کلید دستگاهی که برای فصل کردن آمده بود! برای جدا ساختن من از تخت، نه برای بیشتر وصل کردن من به آن… نه، من با این پیغمبر دروغین بیعت نخواهم کرد و خودم را به آن سفره خواهم رساند؛ فقط کافیست که این بار به تدبیر خود امید بندم…

. . .

می دانستم که اگر در زاویه ی درستی قرار بگیرم، آن طرحی که در ذهن دارم عملی خواهد شد. پس خواستم که تختم را آن طوری که می گویم جابه جا کنند. بعد از کمی عقب و جلو کردن تخت و به چپ و راست بردن آن، به آرامی سرم را بالا آوردم، گردنم را کمی چرخاندم و رو به رو را نگاه کردم. آنگاه چشمانم از رضایت درخشید و لبخند پیروزی بر لبانم نشست؛ در دل گفتم: «این هم، ” آیدا، در آینه!”» … و من به سفره ی هفت سین رسیده بودم…

 

در واقع من مثل همیشه و بطور عادی بر روی تختم نشسته بودم، ولی زاویه ی تخت را طوری تنظیم کرده بودند که انعکاس تصویرم در آینه ی میزی که هفت سین را بر روی آن چیده بودیم بیفتد. با این کار من نه در کنار سفره ی هفت سین، بلکه در بطن آن بودم؛ در مرکز آن؛ جزئی از آن…

دیگر چیزی به تحویل سال نمانده بود و من در میان سفره ی هفت سین لبخندی واقعی بر لب داشتم. البته همه ی این بیم و امیدها کمی روحیه ام را حساس کرده بود و همچنین این واقعه، برایم پیامی به همراه داشت که حال غریب و خوشایندی به من می داد، در نتیجه زمانی که شمارش معکوس لحظات پایانی سال از تلویزیون پخش می شد، اشکی در چشمانم نشست که نزدیک بود از کنترلم خارج شده و سرازیر شود… و آن اشک، اشک ناراحتی نبود؛ نوع خاصی از شادی را در خود داشت… شادی آمیخته با غرور! نوعی سرافرازی منقلب کننده…

با وجود این که من هیچگاه بر روی تخت راحت نمی نشینم و در حالت نشسته بر روی تخت نمی توانم تلویزیون نگاه کنم، زیرا در آن حالت سرم را به زور می توانم بالا نگاه دارم، ولی آن شب چندین ساعت به راحتی بر روی تخت نشستم و برنامه های نوروزی را تماشا کردم…

بعد از تحویل سال نیز هفت سین را به روی میز تخت من آوردند؛ آخر اطرافیانم می گفتند هفت سین بدون سنبل که نمی شود، می شود؟ (البته آن ها که نگفتند، من در دهانشان حرف گذاشتم؛ آخر می دانستم که حرف دلشان همین است و فقط نمی دانستند که چگونه بیانش کنند! بله… بگذارید بچه دلش خوش باشد! Smile )

پس من هم دریغ نکردم و وجود خود را وقف شادی دل آنان کرده و با فروتنی تمام نقش سنبل را عهده دار گشتم…

. . .

آخر نفهمیدیم این دستگاه بالابر یکدفعه چه اش شد که از کار افتاد؛ ولی من گمان می کنم که زیر سر این ننه سرمای حسود باشد!

همین که شب قبل از عید نوشتم:

هلهله ی باد صبا را می شنوی؟

عمو نوروز به دروازه ی بهار رسیده است

یک قدم تا جوانه باقیست…

ننه سرما از بیم آن که من سَر و سِرّ و قرار و مداری با عمو نوروز داشته باشم، بالابر را دستکاری کرد تا من نتوانم به پیشواز عمو نوروز بروم؛ ولی نمی دانست که اگر او در فیزیکِ محض استاد است و می تواند با قوانین و محاسبات فیزیکی، جسم من را اسیر تخت سازد، من نابغه ی متافیزیکم و در بند نخواهم ماند! که گرچه فیزیکم بر روی تخت مانده، اما با باد صبا و عمو نوروز تور بهاره ای برقرار ساخته ایم و دست در دست و آواز بر لب، طبیعت را در می نوردیم…

که شاعر می گوید:

یارب چه خوشست بی دهان خندیدن / بی منت دیده، خلقِ عالم دیدن

بنشین و سفر کن که به غایت نیکوست / بی زحمت پا، گرد ِ جهان گردیدن… (بابا افضل کاشانی)

 

حالا ننه سرما باید شاهد این باشد که از حضور من، نفس باد صبا مشک فشان است و عمو نوروزِ پیر، دگر باره جوان گشته است! نسترن جام شادی به دستم می دهد و چشم نرگس به لِقایم روشن می شود…

(و چشم شما دوستانم روشن به عود کردن خودشیفتگی من!)

و از این رو است که اکنون ننه سرما عاصی گشته و کولاک خشمش زمین و زمان را می لرزاند… چرا که در برابر چشمان انتقام جوی خود دید که در کوران ناامیدی و انجماد شوق، به بوسه ی گرم عمو نوروز، همان بوسه ای که او به قدمت تاریخ انتظارش را می کشد، شکوفه ی لبخندی بر لبانم شکفت و در قلبم امید جوانه زد…

و من نیز دریافتم که نه یک گام، بلکه تنها یک بوسه تا جوانه باقی بود…

. . .

و شمارش معکوس آغاز شده است… دیگر چیزی باقی نمانده به پایان دهه ی بیست سالگی… ولی اگر گمان می کنید که قرار است زین پس، پشت یکان های صفر تا نهِ دهه ی بعدی زندگی من یک عدد ۳ قرار بگیرد، کاملا در اشتباهید! با پایان این دهه، شمارش سال های عمر من به صفر می رسد و دوباره شمارشی دیگر از نو آغاز خواهد شد…

از امسال تا همیشه، کیک تولد من تنها یک شمع خواهد داشت… Wink

(حالا با این همه که من همیشه در مورد مسئله ی سن شوخی می کنم، چندان حساسیتی نسبت به آن ندارم؛ و اینکه از این به بعد می خواهم تنها یک شمع بر روی کیک تولدم بگذارم، به این علت است که از این شمع های عددی خوشم نمی آید؛ از طرفی ۳۰ عدد شمع هم که بر روی یک کیک جا نمی شود! و همچنین ظرفیت حجمی ریه ی من تنها برای خاموش کردن یک شمع کافی است!… ولی خداییش این عدد ۳۰ برای منِ فینقیلی! کمی ثقیل و گُنده! است… Smile )

پی نوشت: من از کلیه ی مسافران محترم، در راه ماندگان، گرفتاران در کولاک جاده ها، و تمام کسانی که برف خانه نشینشان کرده عذرخواهی می کنم، بابت آنکه با ننه سرما به ستیزه پرداختم و باعث شدم که او هنوز نرفته، با سپاه عظیم سرما برای انتقام بازگردد… ولی نگران نباشید؛ خودم یک فوتش می کنم تا برود و با برف سال بعد بیاید! (برای این کار ظرفیت حجمی ریه ام خوب جواب می دهد!)

پی نوشت: از ملافه ی آویزان از تخت، از وسایل کُپه شده! در طبقه ی پایین میز هفت سین، از آن فندک جا مانده بر روی میز، رومیزی نامرتب، صندلی ناصاف، و ساقه های کوتاه نشده ی گل ها، کاملا مشخص است که دقایق واپسین سال را در عجله و آشفتگی گذراندیم. امیدوارم اسب امسال نه از روی عجله، بلکه به قصد پیشتازی و سبقت گرفتن در نِیل به اهداف، برایمان بتازد… و برای همه…

(یعنی به جای آبرو داری! آنچه که از به هم ریختگی و درهمی میز در عکس پیدا نیست را هم من با اشاراتم هویدا ساختم Smile )

پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…

این نوشته در روزمرگی, متفرقه ..., مناسبت ها ... ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

94 پاسخ به آیدا در آینه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Click to Insert Smiley

SmileBig SmileGrinLaughFrownBig FrownCryNeutralWinkKissRazzChicCoolAngryReally AngryConfusedQuestionThinkingPainShockYesNoLOLSillyBeautyLashesCuteShyBlushKissedIn LoveDroolGiggleSnickerHeh!SmirkWiltWeepIDKStruggleSide FrownDazedHypnotizedSweatEek!Roll EyesSarcasmDisdainSmugMoney MouthFoot in MouthShut MouthQuietShameBeat UpMeanEvil GrinGrit TeethShoutPissed OffReally PissedMad RazzDrunken RazzSickYawnSleepyDanceClapJumpHandshakeHigh FiveHug LeftHug RightKiss BlowKissingByeGo AwayCall MeOn the PhoneSecretMeetingWavingStopTime OutTalk to the HandLoserLyingDOH!Fingers CrossedWaitingSuspenseTremblePrayWorshipStarvingEatVictoryCurseAlienAngelClownCowboyCyclopsDevilDoctorFemale FighterMale FighterMohawkMusicNerdPartyPirateSkywalkerSnowmanSoldierVampireZombie KillerGhostSkeletonBunnyCatCat 2ChickChickenChicken 2CowCow 2DogDog 2DuckGoatHippoKoalaLionMonkeyMonkey 2MousePandaPigPig 2SheepSheep 2ReindeerSnailTigerTurtleBeerDrinkLiquorCoffeeCakePizzaWatermelonBowlPlateCanFemaleMaleHeartBroken HeartRoseDead RosePeaceYin YangUS FlagMoonStarSunCloudyRainThunderUmbrellaRainbowMusic NoteAirplaneCarIslandAnnouncebrbMailCellPhoneCameraFilmTVClockLampSearchCoinsComputerConsolePresentSoccerCloverPumpkinBombHammerKnifeHandcuffsPillPoopCigarette