انگار یک چیزی دارد با من می جنگد!
از زمانی که تصمیم گرفته ام روابطم را با دیگران گسترش دهم و بیشتر بیرون بروم، مدام مسائلی پیش می آید و مانعم می شود. یا سرمای غیرعادی و طوفان و باران های بی سابقه ی اواخر خرداد… یا گرمای فوق تصور تیر و مرداد امسال و در پی آن بی حالی و گرمازدگی شدید من که با هیچ کولر و آب یخی رفع نمی شد؛ و یک بار هم که تهور به خرج دادم و از منزل بیرون رفتم، منجر به کبودی وسیعی در پایم شد که تا مدتی مرا به تخت چهارمیخ! کرد… یا بدقلقی های لوله ی تنفسی ام… یا …
. . .
اواخر ماه مرداد در پی خنک تر شدن هوا و به تَبَع آن بهتر شدن حال من، برای دو ملاقات و اگر فرصت شد و شرایط مهیا بود برای یکی دو بار بیرون رفتن از منزل از هر لحاظ خودم را آماده کردم. یکی ملاقات و تجدید دیدار با پزشکی که چند سال پیش برای مدتی تحت نظرشان بودم. پزشک مهربان و دلسوزی که در همان مدت کوتاه چنان خاطره ای از خود بر جای گذاشتند که یادشان در ذهنم ماندگار شد. پس از آن دوره ی درمان موقت، گاهی از طریق ایمیل با ایشان در ارتباط بودم، ولی دو سالی بود که این ارتباط ایمیلی قطع شده بود. بعد ها خبردار شدم که از ایران رفته اند. همیشه به یادشان بودم، ولی نمی دانم چرا هیچگاه برای ایمیل زدن اقدامی نمی کردم تا جویای احوالشان باشم. تا یکماه پیش که با خود گفتم هرچند ارتباطمان مدت مدیدی است که قطع شده، ولی بهتر است که ایمیلی بزنم و عرض ادبی بکنم… دو سه روز بعد خودشان تماس گرفتند و گفتند که برای تعطیلات به ایران آمده اند و تا دو هفته ی دیگر هم هستند. من مشتاق دیدارشان بودم و ایشان نیز، در نتیجه لطف کردند و گفتند که تا قبل از رفتن سری به من خواهند زد…
و دیگری برای دیدار با دوست هم مشکلی که ساکن مشهد هستند و چند بار تلفنی با او صحبت کرده ام. اگرچه از لحاظ مشکلات و محدودیت های جسمی تقریبا مشابه من است، ولی تا حدی امکان بیرون رفتن از منزل را دارد و قرار بود که اگر فرصتی پیش آمد به دیدنم بیاید. یک بار این فرصت پیش آمد، اما من آمادگی نداشتم و این بار در جبران می خواستم خودم پیش قدم شوم…
پس بدین منظور، پنجشنبه ۲۴ مرداد، خودم را از هر لحاظی آماده کردم؛ بطوری که مطمئن بودم تا چهار پنج روز آینده بدون هیچ دغدغه و مشکلی آمادگی لازم را برای دو ملاقاتِ پیش رو خواهم داشت. جمعه را دست نگه داشتم و تصمیم گرفتم که شنبه نزدیکی های ظهر با هردوی این عزیزان تماس بگیرم و بگویم که تا سه شنبه، هر زمانی که برای آن ها مناسب باشد برای دیدار آمادگی دارم.
هرچند جمعه شب بی خواب بودم، ولی صبحِ شنبه ی خوبی را آغاز کرده بودم. حدود ساعت ده و نیم کمی احساس سنگینی می کردم اما حالم خوب بود، پس با اطمینان کامل، وبلاگ را با این جمله به روز کردم:
“ برای خالی نبودن عریضه؛ جهت انجام فریضه؛ تا فکر نکنید آیدا حالش خوب نیست و مریضه!؛ بفرمایید که قطره، منتظر همه ی شما دوستان عزیزه…”
. . .
شش شبانه روز… پروسه ی مکرری که با لرزی بی حد شروع می شد و با هیچ پتو و مایعات داغی از شدتش نمی کاهید، مگر تا آن زمان که تب به حدود چهل می رسید و ضربان قلبم به چیزی حدود ۹۸ و حتی یک بار ۱۰۴… و این بار گرما گرما گرما… پاشویه، شیاف دیکلوفناک، دستمال خیس و سرد بر روی پیشانی. آنگاه تب ذره ذره پایین می آمد و جای خود را بی قراری جنون آمیزی می داد… و این حالتِ جدید و غیرمنتظره ای برایمان نبود. همیشه تب ها و سرماخوردگی هایِ جدی من این روند را دارند، ولی فقط یک بار و چند ساعت لرز، چند ساعت تب و چندین ساعت بی قراری ناشناخته؛ و در پی آن یکی دو روز ضعف و نقاهت و تمام… ولی این بار شش شبانه روز این پروسه تکرار شد و تکرار شد… شش شبانه روزِ سیاه که تنها تجربه اش را در آی سی یو داشتم. در واقع در آنجا بیشترِ ۱۲۰ روزم بدین گونه می گذشت. این شش روز بیماری، از آن جایی که تداعی لحظه لحظه های آی سی یو بود بر رویم تاثیر خیلی بدی گذاشت. تمام مدت بدین می اندیشیدم که اکنون در منزل هستم و کسانی هستند که شب تا صبح را بیدار بمانند و در تکاپوی رفع نیازهای بی وقفه و تمام ناشدنی من باشند، ولی در آی سی یو ساعت ها می لرزیدم و پتویی نبود… از تب می سوختم و دستمال نمناکی بر پیشانی ام گذاشته نمی شد تا خنکای آن آرامبخش من باشد… و آن هنگام که بی قراری، ساعت های مدید به جنونم می کشاند کسی نبود تا دلداری ام دهد. و این افکارِ مهارنشدنی، تمام دردهای آن روزها را به جانم می ریخت و از درون و برون مرا می شکست…
این بی قراری ناشناخته و زجرآور که از روز اول بیماری بارها و بارها تجربه اش کرده ام و بزرگترین کابوس من بوده است؛ نمی دانم که تا کنون این حالت بر هیچ بنی بشری عارض شده است؟ در این مواقع فقط می خواهم که بی وقفه بر روی زمینی سخت و سرد مرا بغلطانند. تحمل یک جا ماندن را ندارم. می خواهم بروم. می خواهم همه چیز در حرکت باشد. می خواهم خودم را به در و دیوار بکوبم… حالا با چنین احساسی، اسیر تخت و سکون هم باشی و تنها بتوانی سرت را بر بالشت بکوبی و اطرافیانت دست و پایت را تکان بدهند تا ذره ای از جنون حرکتت را بکاهند… تلاشی بی حاصل؛ چراکه بی قراری تا آن زمان که خود بخواهد پابرجاست. و تو درمانده می شوی و تا آنجا که دیافراگم و سیستم ضعیف تنفسی ات همیاری می کند، بلند زار میزنی و خُرد شدن و استیصال اطرافیانت را نظاره گر می شوی…
در آی سی یو ۱۲۰ روز در این حالت بودم، در حالی که حتی قادر نبودم سرم را به بالشت بکوبم، و یا حتی تا حدی بلند گریه کنم و ناله سر دهم… و من چطور دوام آوردم؟ چطور دوام آوردم؟ چطور؟
روز هفتم، تب و لرز متوقف شد، ولی بی قراری ادامه یافت و ضعفی شدید بر من عارض شد که با سِرُم و تقویت غذایی و دارویی، رفته رفته و با کندیِ زجرآوری از شدتش می کاست. حالا دغدغه مان این بود که حرارت بدنم را از ۳۶ و فشارم را از نزدیک ۷۰ بر روی ۵۰ بالاتر ببریم. و روده هایی که سنگ شده بودند و به هیچ دارویی جواب نمی دادند…
آنفولانزایی بود که خیلی ها گرفتند و چهار پنج روزه خوب شدند، اما برای من با نقاهتی به سختی خود بیماری، ۱۸ روز بطول انجامید. تجربه ی بسیار بدی بود و تا دوباره از لحاظ توان جسمی و تحمل روحی احیا شوم مدتی زمان می برد؛ چراکه هنوز بی انرژی و بی رمقم، و همچنان کمی بی قرار…
آن پزشک رفتند و برای ملاقات آن دوستِ دیگر نیز تا مدتی نخواهم توانست اقدامی بکنم. عمل تعویض لوله ی تنفسی ام که قرار بود اواخر شهریور باشد دوباره کنسل شد. تمام برنامه ریزی هایم بهم خورد و همه ی تلاش های درسی و غیردرسیِ تابستانه ام که فقط خدا می داند با چه حالی و در چه شرایطی کارم را انجام می دادم و به برنامه ام پایبند بودم بی نتیجه ماند. ترم جدید هم دارد آغاز می شود و من خسته ام…
. . .
انگار یکنواختی تمام این سال ها، بعد از این بیماری دارد خودش را نشان می دهد. خیلی احساس خستگی و کسالت می کنم. بی تابم و قرار ندارم. دلم می خواهد یک کاری بکنم؛ یک جایی بروم، ولی چه کار و کجایش را نمی دانم…
شاید در یک ماشینِ تماما شیشه ای، بطوری که من بیرون را بدون هیچ مانعی ببینم و هیچکس به درون دیدی نداشته باشد، بر روی تخت یا برانکارد راحتی دراز بکشم. هوا ابری باشد و نیمه سرد. آسمان گرفته و کبود با بارش تند قطرات ریز و تیز باران. در خیابان های بدون ترافیک و یا در یک جاده ی بی انتها با کمی دست انداز، تا گاه و بیگاه با ملایمت در جایم به بالا و پایین پرتاب شوم… یا پدر و یا راننده ای که وجود خارجی ندارد، نرم و با سرعتی نچندان تند، براند و براند و من ساکت و خموش مناظر را تماشا کنم. تنها صدای باد باشد و بارانی که به شیشه می خورد، و یا شاید هم نوای ویولن فرید فرجاد و یا صدای خاطره انگیز محمد نوری با صوتی ملایم طنین انداز باشد. گاهی سقف ماشین به کناری برود و قطرات باران همچون شبنمی خنک بر صورتم بنشیند… ای کاش برف هم ببارد؛ اول آبکی. شب بشود و تاریک. جاده ی خیس و انعکاس نور چراغِ ماشین هایی که یکی در میان تند می روند و آهسته. کم کم برف ها دانه درشت بشوند و کولاک بیاید. و من سردم بشود و کرخت شوم. پتو را تا زیر چانه ام بالا بکشم و به خواب عمیقی فرو روم و تنها زمانی بیدار شوم که همه ی خستگی ها رفته باشند…
پی نوشت: محال است متنی بنویسم، هرچند تلخ، که رگه هایی از امید در آن نباشد. در این پستِ سراسر غمبار هم اگر بگردید هست؛ آن هم نه یک رگه، بلکه شاهرگی تپنده از امید… تیتر مطلب؛ گویای همه چیز هست…
پی نوشت: از تک تک دوستانم نهایت تشکر را دارم که در این مدت، نگران من و جویای احوالم بودند. دوستانی که لحظه به لحظه همراهی ام کردند، تنهایم نگذاشتند و با پیام های پرمهرشان تحمل درد و رنج را بر من سهل تر ساختند. شما دوستانم در ایجاد انگیزه برای زودتر برخواستن من و دوباره ایستادنم سهم داشتید؛ هرچند که اکنون زانوانم سست است و در روح و روانم رمقی نیست، ولی با یاری خداوند (اگر از من دلخور نباشد…) بار دیگر محکم خواهم ایستاد…
پی نوشت: یعنی یکی از دغدغه های من این بود که روز هایی را که از سالروز گرامیداشت حرفه ی طب و اطبا می گذرد بشمارم و غصه ی این را بخورم که به هیچکدام از دوستان و مخاطبان پزشکم و پزشک های معالج خودم تبریک نگفته ام… پس با بیش از یک دهه تاخیر:
روز پزشک مبارک باشد بر تمام پزشکان پاک سیرت و فرشته خوی، و از خدا برای این سفیران سلامتی، تنها سلامتی می خواهم و بس… که قدر موهبت سلامتی را منِ بیمار و اویِ طبیب بیش از هر کسی می دانیم…
پی نوشت: در این مدت بیماری، همگی مان چقدر به یاد عمو اصغر می افتادیم… هر وقت مریض می شدم یک راهنمایی تلفنی ایشان و دارویی که تجویز می کردند آب روی آتش می شد… ای کاش با ما می ماند… روحش شاد…
پی نوشت ثابت: دوست بسیار عزیزی کل مطالب این وبلاگ را، از ابتدا تا پایان سال ۹۱، بصورت پی دی اف یا کتاب الکترونیکی درآورده اند. اگر کسی تمایل دارد که این فایل پی دی اف را به صورت پیوست در ایمیلش دریافت کند تا برای دوستانش نیز بفرستد، ایمیلی به ایمیل زیر بفرستد تا آن را برایش ارسال کنم… متشکرم…
64 پاسخ به جنگ جنگ، تا پیروزی …