از همان لحظات نخستین، ساز مخالفت را کوک کردی. در شیپور غم دمیدی ، بر طبل نا امیدی کوفتی، بر چنگ استیصال زخمه زدی، و سمفونی عذاب را نواختن آغاز کردی.
در بهار مثال ابری تیره دل، بر سرم مصیبت باریدی و برقِ تیره روزی را چون شمشیری بُرّان، بر فرقم فرود آوردی…
در تابستان با شعله های پر لهیبی که خورشید گدازان حسرت ساطع می کرد، احاطه ام کردی و من در زیر تابش بی امان آن، پژمردم و خشکیدم و سوختم…
در پاییز، با بادهای سرد و خشن و سوزانِ غم، بر تنم زخم زدی و در زمستان، در زیر حجمِ سنگینِ بهمنِ اندوه، مدفونم ساختی…
تو… تو را می گویم … سال ۹۱ …
. . .
یادم می آید هنگامی که از آی سی یو به منزل منتقلم کردند، روزی از مادرم پرسیدم:
«من چه مدت در آی سی یو امداد مشهد بودم؟»
مادرم پرسیدند: «خودت چه فکر می کنی؟»
و من در پاسخ گفتم: «هفت ماه»
آنگاه چشمان مادر از تعجب گشاد شدند، دو دست را بر دهان نیمه بازشان نهادند تا جلوی آهی که ناخودآگاه از عمق وجودشان برخواست گرفته شود. چهره شان حالت خاصی یافت. غم، تعجب، خشم، افسوس… نمی دانم، شاید همه ی این ها توامان… حالت کسی که تمام وجودش درد گرفته باشد… با همان سیمای غریب، چند لحظه ای به من خیره ماندند و سرانجام گفتند:
«یعنی اینقدر به نظرت طولانی آمد؟!… (و بعد از کمی مکث) سه ماه بود؛ نه هفت ماه…»
اکنون، من همان حس را دارم. سال ۹۱، نه ۳۶۵ روز، بلکه به قدر دو سال برایم بطول انجامید. یعنی تمام این لحظات سخت، تنها در یک سال بر من گذشت!… نه، من خستگی دو سال را با خود دارم. این حجم از اندوهی که بر شانه هایم سنگینی می کند، انباشته شدنش بیش از یک سال زمان می برد. یعنی آن همه اشک را در یک سال ریختم! عمو اصغرم، امسال پر کشید! نه، هر جور حساب کنی، جور در نمی آید…
. . .
سال بدی داشتم دوستانِ من… بدترین سال عمرم را پشت سر گذاشته ام. سالی که تنها اتفاق خوشایندش آشنایی با انسان شریفی بود که در نیمه ی دوم سال دست داد. هم او که قطره ای از بارانِ خدا را برایم به پیشکش آورد. در زمانی که من چیزی نمی خواستم، بجز قطره ای باران… قطره بارانی به پاکی نگاه آسمان و به تلالو خورشیدِ برخواسته از پس ابر، پس از باران… و او این را چه خوب فهمید و راز نگاهم را؛ ندیده، چه خوب خواند…
حالا که فکر می کنم می بینم پس از رویت آن قطره باران بود که چشمانم آرام گرفته و پس از نه ماه، به بارش بی امانشان خاتمه دادند…
نه ماه… هر روز… روزی بطور متوسط سه ساعت… در خفا گریستم… احدی ندید و نفهمید که امتحانات دو ترم را با هق هق و از پشت پرده ی اشک خواندم. من، منی که در قاموسم اشک ریختن برای مشکلات، گناهی کبیره و عملی دون و قبیح بود؛ اما مرا چه می شد که مهار از کف داده بودم! سرانجام روزی از مادر خواستم که روکش بالشت و ملافه ای که در زیر پتو بر رویم می کشم را بشوید و با خود عهد کردم که دیگر آن ها را آغشته به اشک نکنم. و بر سر عهد خود ماندم، تا دو روز پیش…
سال بدی داشتم دوستانم… اکنون که سال ۹۱ دارد زندگی را ترک می گوید و به برزخ تاریخ می پیوندد؛ به جای او، من به کسب حلالیت آمده ام…
امسال در قبال دوستان بی شماری، کوتاهی های بسیار کرده ام. کسانی که همیشه مهربانانه و بی چشمداشت همراهی ام کرده اند و من هر بار به عذری، حتی از پاسخگویی به آن ها سر باز زدم. و نه تنها در این دنیای مجازی، بلکه در عالم واقع نیز در قبالِ افراد بسیاری، کم توجهی داشته ام. می دانم که روح بزرگشان نرنجیده، ولی آنکس که از این رفتار رنج برده و از من رنجیده است، خودم هستم…
من از روزِ ازلِ این وبلاگ، مدام دم زده ام که هدفم از نوشتن و گفتن از تجربیاتم، کمک به دیگران، ادای دِینی که انسانیت بر عهده ام گذارده و به جا آوردن سوگندی است که در سیاه ترین روزهایم در آی سی یو خورده و با خود عهد کردم که اگر زنده بیرون آمدم با آگاهی دادن به دیگران، نگذارم حتی اگر شده تنها یک نفرِ دیگر آنچه را که من تجربه کردم، تجربه کند.
با این وجود اهمال کرده و بسیاری از ضروریات را هنوز ثبت نکرده ام و هر ثانیه تعلل من ممکن است سبب شود آن یک فردی که در قبالش مسئولم، متحمل تجربه ای شود که شاید راهنمایی من می توانست مانع از آن باشد.
هیچکدام از کسانی را که از من کمکی خواستند و من هرچند با عذری موجه نتوانستم پاسخگویشان باشم از یاد نبرده ام. دورترین و قدیمی ترین نمونه اش دانشجوی حقوقی بود که ترانه می سرود. همچون من بیماری ای داشت، ولی تنها از من همفکری می خواست و من هر بار به دلیلی، (زخمِ جسم، امتحانات، زخمِ روح، …) خواسته اش را اجابت نکرده و وظیفه ام را به جا نیاوردم.
(البته در این سه ماهه ی پایان سال، واقعا تحت هیچ شرایطی، هیچ درخواست کمکی را بی پاسخ نگذاشتم، و اگرچه چندان موفق نبودم، ولی در جبران بی توجهی ها و اهمال هایم نسبت به همگان سعی زیادی کردم، اما نه ماه نخست سال به اندازه ی کافی کارنامه ام را سیاه کرده است. امسال در انسانیت مردود شدم و در غفلت، سرآمد کائنات…)
در این سال چه ساعت ها که بیهوده در جلوی مانیتور ننشستم، نه درس خواندم، نه چیزی نوشتم، تنها خیره ماندم به صفحه ی پیش رو، آنقدر که خاموش و سیاه گردد و تصویر من در آن هویدا شود… تنها عاملی که مرا وا می داشت تا به یگانه دستم حرکتی بدهم و کلیدی را بفشارم، آن بود که صفحه، دوباره روشن شود تا چهره ی مستاصل خود را که از آن منزجر بودم نبینم. نبینم که چهره ی مصمم ام، رنگ استیصال گرفته و به جای برق لبخند، اشک بر صورتم می درخشد.
اهل دردِدل نیستم. شاید اگر بودم، اگر کمی حرف می زدم، اگر بی پروا شکایت کرده و در خفا نمی گریستم؛ اینقدر بر من سخت نمی گذشت؛ ولی چه کنم که اهل درددل نیستم. از شکایت شرم دارم و از گریه ی علنی گریزانم …
اگر هم از دردهایم بنویسم به انگیزه ی جلب همدردی نیست. می نویسم تا همدردی کنم با آنکه با من درد مشترکی دارد. می نویسم تا نگذارم دایره ی این درد مشترک، با پیوستن همدردی دیگر، وسیع تر گردد. می نویسم تا انگیزه ای باشم برای دیگران…
در اینجا تنها یک بار درددل کردم و از درد جسم نالیدم. در روزهای نخستینِ سال ۹۰؛ که آن پست هم بزودی پاک شد. اکنون در واپسین روزهای سال ۹۱، بار دیگر می نویسم، متنی را که شاید شبیه به درددل باشد، ولی نیست. درددل نیست… این بار می نویسم برای ثبت در تاریخ. تا در این صفحه ی مجازی، سال ۹۱ را طعنه ای زده باشم و آنگاه یکتا خاطره ی خوبم را بر دارم و در گنجینه ی قلبم حفظ کنم، و تمام خاطرات بد را در سرداب ذهنم مدفون سازم… که تنها راهی که برای گذاشتن و گذشتن برایم مانده، همین است…
. . .
سال ۹۱،
همانطور که برای بهارت پیامی داشتم، اکنون که فرجام تو نزدیک است، برایت پیامی دارم…
سال ۱۳۹۱،
اگرچه به نابودی ام کمر بسته بودی، ولی ببین، آنکه محکوم به فناست تویی… اگرچه من در کشاکش این نبرد ناجوانمردانه، پیر شدم، زخم خوردم، از پا افتادم، اما همچنان مانده ام؛ زنده… نفس هایم به شماره رسید، ولی از دَمِش بازنایستاد. قلبم فرتوت گشت، اما همچنان می تپد.
نا امید شدم، ولی امید نبریدم…
اکنون ناقوس مرگ تو نواختن آغاز کرده است؛ صدایش را می شنوم… تو خواهی مرد و در تاریخِ عمرم از تو به بدی یاد خواهد شد. تو ناکام می میری، و من می مانم، اگرچه با کامی تلخ…
تو می روی و سال دیگر می آید. نمی دانم با شمشیری آخته به جنگم خواهد آمد، یا برگ های سبز امید را به ارمغان آورده و بر زخم هایم مرهم خواهد گذاشت. اصلا چه توفیر دارد! به غم یا به شادی، سال دیگر نیز خواهد گذشت؛ مهم آنست که من، خود را نه به غم ببازم، و نه به شادی…
پایان سال ۱۳۹۱ مبارک…
پی نوشت: این همه کُری برای سال ۹۱ خواندم و پابرجایی خود را به رُخش کشیدم؛ حالا میاید و حسابم را می گذارد کف دستم و این شب عیدی ناک اوتم می کند… ولی خداییش این روزهای آخر را دارد بدجور آتش می سوزاند. روزی صد بار تا مرز ناک اوت می روم…
پی نوشت: قرار بود سری «تاریخ تکرار می شود…» قسمت پنجم و ششمی هم داشته باشد، ولی از آن جایی که این روزها اصلا روی فُرم نیستم و البته مهمترین نکاتی که مد نظرم بوده است را نوشته ام، فعلا این سری، در پایان قسمت چهارم به حالت تعلیق و بدون نتیجه گیری و جمع بندی باقی می ماند… بگذارید به حساب اهمال های امسال؛ هرچند می دانم که چوب خطم پر است…
ممنون از همراهی همه ی دوستان….
پی نوشت: فرا رسیدن سال جدید را تبریکی نمی گویم. علتش را در این جا بخوانید. جناب شنگ گرامی، زیبا نگفته اند، غوغا کرده اند…
(نمی دانم چرا نمی شود به پستشان لینک مستقیم داد. کل متن را در ادامه می آورم.)
آنگاه که گل ها درخاک خفته اند و چشمان منتظر به بازگشت پرستوها سپید شده است ، چگونه تبریکی باید گفت ؟ چقدر دوست داشتم چشمانم را ببندم و فریاد برآورم عیدتان مبارک . بهارتان خجسته باد . نوروزتان پیروز . اما خجل از روی داغداران و به ماتم نشستگان ، توان اینچنین تبریکی ندارم . به دنبال تبریکی می گردم که داغ از دل ماتم زده بزداید و چشمه اشک مظلوم بخشکاند و شیشه عمر دیو را بشکند . تبریکی که سمنوی شیرین در هفت سین ما باشد و زهرتلخ نـفت درکام آنان که چشم دیدن سـفره هامان را نداشتند . شادباشی امید بخش به آنان که محصولشان خشکید و امیدشان به باد رفت و درودی که همدردی باشد باهمه آنها که توان خریدشان ازدست رفت . شما تبریکی می شناسید که مرهمی شود برای کمر شکسته پدر، سینه داغ دار مادر ، چشم گریان خواهر و جسم بی جان برادر ؟ آرزو دارم که غصه ها سرآیند و دل ها شاد گردند .
بازتاب: casino porna
بازتاب: fuck google
بازتاب: child porn
بازتاب: child porn