همانطور که در پست قبل گفتم، مدتی است که بی خواب شده ام و اغلب شب ها خواب به چشمانم نمی آید. همچنین این روزها بخش نوستالژیک مغزم بسیار فعال شده است و خاطراتی از گذشته به یادم می آید که کاملا از یاد برده بودم. شاید بی خوابی این شب هایم حاصل بیداری همین بخش از مغزم باشد… بیشتر شب ها نگاهم خیره مانده به سقف، پیوسته زیر لب این شعر را زمزمه می کنم:
موذن بانگ بی هنگام برداشت / نمی دانم چه پاس از شب گذشته است
درازای شب از چشمان من پرس / که یک دم خواب بر چشمم نرفته است
تا آن زمان که موذن بانگِ به هنگامش را سر می دهد و… باز هم من بیدارم، تا سپیده…
. . .
نوستالژی، همیشه چیز خوبی نیست. چه در رابطه با یادآوری خاطرات شیرین و چه در مورد خاطرات تلخ. خاطرات تلخی که همیشه از به یاد آوردنشان فرار می کنی و خاطرات شیرینی که مرور کردن و مزه مزه کردنشان کامت را به تلخی می نشاند، چرا که آن ها را تجدید ناشدنی می یابی… آنگاه فیلت یاد هندوستان می کند. فیلی که در سال های تبعید و دوری از زادگاهش، ناتوان و بیمار گشته و قادر نیست حتی گامی به سوی مقصودش بردارد، و هندوستانی که از نقشه ی زمان محو شده و دیگر موجودیت ندارد…
پس چه به یاد خاطرات خوش بیفتی و چه خاطرات بد را در ذهنت مرور کنی توفیری ندارد؛ در هر دو صورت این نوستالژی، روح و روانت را می ساید و از درون تحلیلت می برد.
باز هم خاطرات تلخ و بد می تواند حُسنی داشته باشد و آن عبرت گیری و درس آموزی از اشتباهات است، ولی خاطرات خوش… حاصلش تنها، حسرت و اندوه است و بس…
. . .
گاهی هم خاطرات جالبی به یادم می آید. بعضی چیزها و صحنه هایی که کاملا از ذهنم پاک شده بود. مثلا به یاد آوردم که من از چهارم دبستان تا دوم راهنمایی عضو گروه سرود مدرسه بودم! نه گروه سرود معمولی. از آن هایی که در مسابقات بین مدارس شرکت می کردیم و حتی یک ضبطِ آهنگ در رادیو مشهد داشتیم…
من؟!… من اصلا آوازه خوان خوبی نیستم. استعدادم در خواندن و توانایی ام در کنترل صدا و هماهنگ کردن آن با ملودی صفر است. واقعا که آن موقع ها چه اعتماد به نفسی داشتم. حتما بخاطر صدای نا بهنجار من بود که گروه سرودمان بیشتر از دیپلم افتخار، مقام دیگری کسب نکرد…
و یا به یاد آوردم زمانی که چهار پنج ساله بودم، عصر ها برای صرف چای همه ی اعضای خانواده دور هم جمع می شدیم، مادرم برای همه چای می ریختند و چایی مرا که از همه کوچکتر بودم به اصطلاح، آبْ سردی می کردند. و من هر بار دلخور شده، اخم هایم در هم می رفت و با لب های ورچیده، پا به زمین می کوبیدم و شکایت می کردم که:
نمی خوام، نمی خوام، منم چاییِ لبْ سوزونده می خوام…
و هر بار همه می زدند زیر خنده…
یادش بخیر… بزودی به سنی رسیدم که چایِ لبْ سوزونده می خوردم، ولی دیگر از آن جمع های منسجم و صمیمی خبری نبود… انگار چای لب سوزونده جمع مان را از هم پاشید. چای لب سوزنده تنها لبهایم را نسوزاند؛ خیلی چیزها، خیلی چیز ها را سوزاند… نمی دانم اگر دوباره چای آب سردی بخورم، آن روزها بر می گردند؟
این خاطره منحصر به من نیست و منظورم از جمع، منحصرا جمع خانوادگی نیست. بطور کل، صمیمیت ها را می گویم که بعد از گذشتن از مرز دهه ی شصت، این گسستگی، سرنوشت همه ی ما شد…
. . .
در طول شب و حتی در روز، خاطرات دور و نزدیک، تلخ یا شیرین یکی یکی در ذهنم تداعی می شوند. من این نوستالژی را نمی خواهم، ولی مهار آن از دست من خارج است. مستاصل می شوم و ناگزیر، سرم را به مرور صد باره ی خاطرات تلخ گرم میکنم تا مجالی نماند برای هجوم خاطرات شیرین! خاطراتی که برای زمان خودشان شیرین بودند و عسل. خاطرات شیرینی که آن ها را زندگی میسازد. زندگی، همان زنبوری که شیره ی جانت را مکیده و کندوی عمرت را از عسل می آکَنَد، ولی اگر بخواهی کمی از آن بچشی و کامت را شیرین سازی، بیرحمانه نیشت می زند…
پی نوشت: نمی دانید چقدر کامنت های پست قبل را دوست داشتم و هر کدام را چندین و چند بار خواندم. از اینهمه محبت صادقانه و خالصانه تان ممنونم… من حقیقی ترین دوستانم را در مجازستان یافتم…
دوست عزیزی کامنت گذاشتند که یکدانه برادرشان متاسفانه در کُما هستند. لطفا دعای خیرتان را از ایشان دریغ ندارید. همچنین مادر دوست عزیز دیگری را نیز، که در شرایط مشابهی هستند.
به امید بهبودی برادر محمد گرامی، و مادر شهلای عزیز، و همه ی بیماران…
37 پاسخ به نوستالژی …