آیدا…، دخترک مهربانم که تقریبا نفهمیدم در یکسال گذشته چگونه رشد کرد و بالید. آنزمان که ذهنم باردار خواهرش بود و من از او غافل بودم. ذهنم بی قراری می کرد و بارداری سختی داشت. مدام ویار می کرد. میل به آرامش نداشت و هوس پریشانی و خون دل خوردن به جنونش کشانده بود. من سرگشته ی اجابت بوالهوسی های ناگزیر ذهنم بودم و این آیدا…، بود که از شهد شیرین لبخندش شربت آرام بخش طاقت می ساخت، در حلق بغض اندوده ام می ریخت و روح گُر گرفته ام را خنکا می بخشید…
تا که ذهنم زایید و آرام گرفت. و این بار نوزاد کوچک اندیشه ام بود که در وجودم آشوب می کرد. می نالید و می گریید و از پستان قلمم واژه ها را می بلعید. من سرگرم تیمار او و غافل از آن نیمه ی دیگر وجودم…
باز هم آیدا…، بود که دم بر نیاورد. هیچگاه شکایتی نکرد و لبخند تسلی بخشش را از من دریغ نداشت.
و اکنون آیدای من دو ساله شده. کودک بالغ ذهنم، همدم روح و همزبان احساسم…
آیدای من…
تولدت، بر من مبارک…
76 پاسخ به آیدای من…