پرونده ی آقای عدالت هم بسته شد…
پس از هفت سال سر دواندن و پاس دادن پرونده به شعب گوناگون، با دادن حکم قطعی تبرئه به یک قصورِ محرز، که البته وقتی قصور با بی عدالتی درآمیخت دیگر قصور نیست بلکه ملغمه ایست با نام جنایت، باز گشتیم سر خانه ی اول و حاصل سیر و سلوکمان در وادی عدالت نه وصال حق بلکه دل بریدن از او بود؛ همچون سالکی که سیر و سلوکش به جای حق به کفر منتهی شود.
حکم قطعی تبرئه همچون مهر طلاق بود بر وصلت هفت ساله ی ما با خانواده ی آقای عدالت و من رسما از پسر ارشد آقای عدالت، دغدغه های صنفی، جدا شدم(۱). آن نیم مثقال امیدی را هم که مهرم کرده بودند بخشیدم و جانم را خلاص کردم.
حال من مانده ام و شش بچه ی قد و نیم قد که هر چه بزرگتر می شوند بیشتر به خانواده ی پدری می گرایند. آنکه سماغ مک میزد، حالا ناس می اندازد. سرکاری، همه کاره شد. همکار محکوم نکنمان هم، برادرکش… نخواستیم، تخم و ترکشان هم ارزانی خودشان. مِهر مادری مان هم همچون بخت اولمان خاموش شد…
ولی هنوز مهر طلاقمان خشک نشده و داغ دلمان به سردی ننشسته، آقای مطبوعات به خواستگاری ام آمده. این یکی اسبش سپیدتر است، آیا شاهزاده ی رویاهای من اوست؟ اصلا کدام دختری به شاهزاده ی اسب سوار رویاهایش رسیده که من دومی اش باشم؟ فعلا ردش می کنم، به بهانه ی درس خواندن!… البته هرچه پدرم بگوید! :دی
جدای این شوخی ها که شوخی نیست بلکه بیان حقایقیست مضحک در قالب تمثیل، باید بگویم که داد؟گستری همچون نظام پزشکی، در حالیکه پوست و گوشتش در زیر تابش آفتاب حقیقت می سوخت، روشنای روز را انکار کرد. خورشید حقایق را در پس ابرهای سیاه کتمان پنهان ساخت. ابرها ظلم باریدند و بار دیگر سیل بی عدالتی، امید را به یغما برد.
آنچه در این مملکت عدالت می نامند نه از جنس علی (ع) بلکه از جنس حکامش از آب در آمد که تنها سنگ عدل علی را بر سینه می کوبند.
شیخنا، کجایی که بگویی از عدالت شهر دور؟
و مطبوعات… تنها راه پیش رو تا ظهور عدل خدایی که خود در کار مخلوقش مانده. یعنی مطبوعات این مملکت بهتر از عدالتش است؟… هه، اصلا مهر این مملکت به هر چه بخورد، باطل خواهد شد.
البته ما از پا ننخواهیم نشست. دلِ این بن بست را با تیشه ی ایمان و سرپنجه های صبورمان خواهیم شکافت و به پیش خواهیم رفت؛ چراکه جاده ی حق یک طرفه است. راه بازگشتی نیست و مجالی برای ماندن و درجا زدن. باید به پیش رفت، هرچه قدر هم که مقصد دور… ولی می دانیم که در نهایت، حق در انتظار ماست و آن جاست که نیش آبله ی پاهایمان و ترک لبانمان، نوش خواهد شد…
روزی که قطره قطره خونی که در این راه از دلمان چکید و همچون بذر امید در خاک استقامت فرو رفت و به عرق جبینمان آبیاری شد، همچون لاله های با طراوت پیروزی از خاک برمی دمند و سراسر راه رفته مان را فرش می کنند…
همانطور که حسین (ع) خطاب به کفار فرمود: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید؛
من نیز خطاب به پزشک قاصرِ مُنکِر، و هم کیشانش می گویم: اگر سواد ندارید، لااقل با ایمان باشید.
عدالت را دور زدید، وجدان را چه می کنید؟… وجدانتان را مُثله کردید، در پیشگاه حق چه می گویید؟
آری، شاید جملاتم شبیه جملات بازنده ها باشد، ولی می دانید، این برندگان صوری هستند که غرور پیروزیِ ظاهری، چشم حقیقت بینشان را کور می کند و هشدار حق را جملات یک بازنده می انگارند.
برنده ی واقعی این بازی من هستم، تو به خواب خرگوشی ات ادامه بده… خواب های خوش ببینی رقیب…
قضا گر داد من نستاند از تو ……… ز سوز دل بسوزانم قضا را
_____________________________
(۱) یک سال پس از ترخیص از بیمارستان، با توجه به شواهد، مدارک و دلایل کافی و محکم مبنی بر قصور بلاشک پزشک معالج در درمان من، یا به زبان ساده تر، کوتاهی در درمان، ما به فکر احقاق حق افتادیم. و در همان ابتدای این مسیر با آقای عدالت آشنا شدیم.
ایشان مردی باوقار، جا افتاده، خوش چهره و مهربان بودند و هیچگاه لبخندی ملیح از چهره شان محو نمی شد. آن اوایل صاف در جلویت می ایستادند ، با نگاه نافذشان در چشمانت خیره می شدند، لبخند ملیحشان را تحویلت می دادند و با لحنی دلسوزانه اطمینان می دادند که به حق خود خواهید رسید، بشرط آن که به من اعتماد کنید و راه حل پیشنهادی مرا در پیش بگیرید.
ما هم ریش و قیچی را به دست آقای عدالت دادیم و مانند دخترکان بخت برگشته ای که با یک بله گفتن تا ابد اسیر مردی نامرد می شوند، طبق فرمایش آقای عدالت با تسلیم شکایتی مبنی بر قصور پزشک معالج، به سازمان نظام پزشکی کشور، به عقد فرزند ارشد آقای عدالت به نام “دغدغه های صنفی” در آمدیم. و اکنون برایشان شش پسر زاییدیم با نام های،
۱- گول خوردی، ۲- سرکاری، ۳- عدالتی در کار نیست، ۴- برو سماغ مِک بزن،
۵- کی شکایت کرده، کی رسیدگی کرده، ۶- ما همکار محکوم کن نیستیم.
و جای شما خالی، هر روز با شش پسرمان “من بدو، آهو بدو” بازی می کنیم.
« بخش آغازین “ماجراهای من و آقای عدالت” »
پی نوشت۱ _ از دوستان ممنون خواهم شد که به این پست لینک بدهند، باشد که فریاد این حق کشی عرش مجازی را بلرزاند. به دنیای حقایق که حرجی نبود…
پی نوشت۲ _ از همه ی دوستانی که در پست قبل تسلیت گفتند و همدردی کردند بی نهایت سپاسگزارم. باشد که این همه محبت و همدلی را در شادی هایتان جبران کنم.
پی نوشت۳ _ این شعر بسیار بسیار زیبا را از دوست خوبم، یاس وحشی عزیز، بخوانید.
پی نوشت۴ _ دوران به واقع سخت امتحانات این ترم نیز به پایان رسید. از این پس بیشتر خواهم بود.
پیوست ثابت: قطره قطره تا دریا…، وبلاگ دیگر من.
110 پاسخ به حدیث مکرر ظلم…