این بار سیمین غانم است. خواننده ای را می گویم که اکنون دارد در گوشم نجوا می کند.
گل گلدون من، شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شب بو دیگه…
گل شب بو. گل شب بو. با شنیدن این کلمه ناگهان دلم فریاد کرد. کاسه ی چشمانم از اشک پر شد، ولی مثل همیشه سد غرور، این غرور بیخود، جلوی سر ریز شدن اشک هایم را گرفت. اشک هایم باز هم در بسترشان خشکیدند.
اولین خاطره ام از گل شب بو برمی گردد به سه یا چهار سالگی ام. مثل همیشه هنگام ترک کردن منزل شان، بعد از شب نشینی های باشکوهی که آن موقع ها زود به زود اتفاق می افتاد، از باغچه ی بزرگ و پر گل حیاط درندشت شان دسته گلی می چید و گل ها را بدرقه ی راهمان می کرد. و عطر گل ها که بوی صفا و صمیمیت را می پراکند، تا دیدار قریب الوقوع بعدی دوام می آورد…
در میان انبوه گل های رنگارنگ، بوته گلی بود که به هر چیزی می مانست بجز گل. ساقه های باریکی به رنگ سبز کم حال، که در نوک ساقه به شکل گل های ریز پنج پری در می آمدند. ولی همین ساقه ی بی شکل و بی رنگ، پس از غروب، چنان بوی مست کننده ای را در هوا پخش می کرد که دلت می خواست با یک دم، همه را در ریه هایت فرو بری.
عمو صلاحی، اسم اینا چیه؟
شب بو آیدا جان. دوست داری؟
و قبل از آنکه بله را از من بگیرد، آغوشم را پر می کرد از خرمنی بهشت. (باور می کنید اگر بگویم در همین لحظه، بوی مست کننده ی شب بو در مشامم پیچید! )
گل شب بو دیگه شب بو نمی ده
کی گل شب بو رو از شاخه چیده…
قطره اشکی از مژگانم آویزان شد. یگانه دست چپم بسرعت عکس العمل نشان داد. بطرف چشمم هجوم برد و قطره ی اشک را با غیظ، به سویی ناپیدا، پرتاب کرد. گوشه ی چشمم از زبری ابزار نگارشم خراش برداشت.
وقتی تصادف کردم و نخاع لهیده ام به تقاص آنکه او را فدای راه دانش کرده ام، تمام وجود مرا در زیر پایش له کرد، او نیز به قدر پدرم شکست… و به قدر مادرم اشک ریخت…
در اولین بهار بعد از تولدی دیگر، وقتی پس از حدود یک سال، بار دیگر به خانه بازگشتم، با رباعی زیبا و پر از احساسی به استقبالم آمد.
آیدا، به خانه همچون گل خندان خوش آمدی
از بهر شادی دل یاران خوش آمدی
تو پیک شادی و نوروز و خرمی
همراه با شکوه بهاران خوش آمدی.
قطره اشکی دیگر و خراشی دیگر…
و من، این منِ، این منِ، … این منِ تسخیر شده از درد، پس از بازگشت به خانه، خیلی زود، برای مدتی بس طولانی که بی پایان می نمود در پیله ی عزلت فرو رفتم. بار ها می خواست به دیدنم بیاید. من، من دست رد به سینه اش زدم.
کسی که حجم عظیمی از بهترین لحظات زندگی ام در مصاحبت و همراهی او و خانواده اش رقم خورد. او نیز خانواده ی من بود. پدر دومم. انسانی بی نظیر، بی بدیل و تکرار ناشدنی. شاعری گمنام، ولی خوشنام… یک انسان…
دیگر هیچ وقت او را ندیدم. تنها با یک شعر دست و پا شکسته و پر ایراد، ولی برآمده از عمق وجود، بدرقه اش کردم …
قطره اشکی چکید…
به مناسبت سومین سالگرد فریدون صلاحی …
پیوست۱ _ آن غرور، غرور بیخودی که در اول متن از آن یاد کردم، اکنون شکسته است. این متن قبل از این شکست نگاشته شده بود…
پیوست۲ _ اگرچه یک بار گفتم که من همیشه آماده هستم برای پاسخگویی و پذیرفتن اشتباهاتم، ولی گاهی برای بعضی مسائل، مثل این مورد، هرگز خودم را سرزنش نمی کنم، چراکه می دانم در آن برهه از زمان، بجز این، راه دیگری نداشتم… در آن زمان، جز این نمی شد… واقعا نمی شد…
البته این دلیل نمی شود که افسوسش را نخورم…
متاسفم عمو صلاحی… متاسف…
پیوست۳ _ احساسات محال یک عروسک!… متنی بسیار تاثیرگذار و تامل برانگیز، به قلم دوست خوبم، یاس وحشی عزیز …
حتما بخوانید…
31 پاسخ به گل شب بو دیگه…