یادم می آید پنج ساله بودم. بر اساس آنچه که در این پست گفتم، طبق معمول داشتم به نوای ویولن فرید فرجاد گوش می سپردم. پنجره ی اتاق ام باز بود. روی درگاهی پنجره نشسته بودم، میله ی پنجره در دستم، سر را به چهارچوب پنجره تکیه داده بودم و به نم نم بارانی که ارمغان جادوی ویولن فرید فرجاد بود نگاه می کردم.
نه اشتباه نکنید. عاشق نشده بودم! فقط آیدا خانم فسقلی، گاهی به خلسه ی تفکر می رفت و فیلسوف می شد.
آن روز موضوع تفکر این بود که دلم می خواست به جای انسان چه می بودم؟
آیا یک حیوان؟ مثلا خرگوشی سفید و پشمالو که در دشت برای خودش آزادانه می جهد و می پرد. سریع است، باهوش است، زیباست. روباه نمی تواند فریب اش دهد و اگر عقابی از اوج آسمان، تهدیدآمیز به سوی اش حمله ور شود همیشه بوته ی انبوه خارداری در دشت پیدا می شود تا به آن پناه ببرد. ولی نه، خرگوش بودن خوب نیست. همه اش باید هویج خورد. من هویج دوست ندارم. همه ی حیوانات یا گیاه می خورند و یا گوشت خام. اَه دوست ندارم…
چه طور است که یک گیاه باشم؟ مثل همین بوته ی گل رز حیاط. زیبا. مغرور. یا یک سپیدار بالا بلند و قلمی، که برگ های انبوه اش در اوج آسمان در باد تکان تکان می خورند، می رقصند و در زیر انوار خورشید مثل نقره برق می زنند. ولی نه، گیاهان پایبند و اسیر سکون اند. من می خواهم بپرم، بجهم، بدوم…
یک شیء… چرا یک شیء نباشم؟ مثلا عینک. عینک با صاحب اش به همه جا می رود. زیبایی ها را می بیند. با صاحب اش کلی کتاب می خواند و معلومات اش بالا می رود. یا مثلا یخچال. همیشه همه ی چیزهای خوشمزه را در یخچال می گذارند. و یا تلویزیون. همیشه سرش گرم است. کلی فیلم و کارتون دارد و هیچ وقت حوصله اش سر نمی رود. ولی نه، اشیاء را تا خراب می شوند به دور می اندازند…
پس چه باشم؟ دلم می خواهد سفر کنم. همه جا بروم. دلم می خواهد هیچ دردی نکشم. مثل آن روز که پونس در پایم فرو رفت و تا دو روز لنگ می زدم.
یک تکه کاغذ باشم؟ سبک. با باد به هرسو پرواز کنم…
ولی کاغذ در باران و در آتش از بین می رود. می خواهم جاودان باشم و هیچ وقت از بین نروم.
در آن لحظات خودم را به هر چیزی بدل کردم. خورشید شدم. ماه شدم. آب شدم. ولی در هر چیزی یک ولی و امایی وجود داشت.
تا اینکه ناگهان فکرم به خاک رسید. یک گرده ی خاک… سبک است. نمی میرد. نمی سوزد. اسیر و پای بند نیست. دردی نمی کشد و به هیچ کس نیز آسیب نمی رساند. به چشم نمی آید. از هر لحاظ امن و ایمن است. می تواند همراه با باد به هر جا سفر کند. روی دوش هر انسانی بنشیند. به خانه و زندگی اش وارد شود و ساعتی مهمان آن خانه باشد و خیلی زود با وزش اولین نسیم، به جای دیگری پرواز کند.
از آن زمان تا به امروز آرزوی من این است که گرده ی خاکی باشم. آرزویی که می دانم روزی به حقیقت خواهد پیوست. روزی خاک خواهم شد و تمام ذرات ام در هوا به پرواز در خواهند آمد. در کره ی خاکی به گشت و گذار خواهم پرداخت. به خلوت انسان ها وارد خواهم شد و در روابط شان به کنکاش خواهم پرداخت. شاید روزی معمای انسانیت برایم آشکار شود. و آن روز با کشف این حقیقت شوم که انسانیت تنها افسانه ای بوده است، مدینه ی فاضله ای دست نیافتنی و موجود ناشدنی، یک آرزو، یک جاه طلبی، یک دروغ، چه می دانم تنها یک لغت، سرافکنده خواهم شد و در اعماق تاریک اقیانوسی فرو خواهم رفت. ولی اگر دریافتم که انسانیت اصل و مبنای آفرینش بوده است، کعبه ی مقصود مدفون شده در رذالت و زیاده خواهی حیوانات دو پا، در دامان باد به ملکوت پرواز خواهم کرد و تا آن زمانی که انسانیت بار دیگر تحقق یابد به فرش خاکی باز نخواهم گشت، مبادا که باری دیگر آمیخته در گِل آفرینش به هیأت نا آدمی متجلی شوم…
چه کسی می خواهد آیدای فسقلی را ببیند؟
تشریف بیاورید به ادامه ی مطلب …
پیوست _ در پست قبل درباره ی تاثیر شگرفی که آهنگ بر روی احساسات من می گذارد گفتم. گفتم که آهنگ عقلم را زایل می کند و دلم آزادانه جولان می دهد. در هنگام پاسخ دادن به کامنت های پست قبل، این مسئله به خودم ثابت شد. دو کامنتی که در زیر می بینید به فاصله ی نیم ساعت از هم پاسخ داده شده اند. هنگام پاسخ دادن به کامنت اول، به هیچ آهنگی گوش نمی دادم، ولی کامنت دوم را در حالی جواب می دادم که آهنگ فوق العاده تاثیرگذار “یار دبستانی” از وبلاگ جناب شنگ عزیز، در گوشم جریان داشت. به پاسخی که به این دو کامنت داده ام توجه کنید. آیا متوجه تفاوت فاحش آن ها می شوید؟!
شاهین میگوید:
مهر ۲۳, ۱۳۹۰ در t ۹:۲۶ ق.ظ (ویرایش)
سلام رفیق
با عقل تعطیل کاملا موافقم!البت گاهی!
در ادبیات کهن ما هم همیشه در جدال عقل و عشق به برگزیدن عشق سفارش شده.هرچند که غربی ها معتقدند عقل ارجح است.حاصل آن طرز تفکر اروپا و آمریکای امروز است و حاصل این تفکر ایران و هند و …..!
بگذریم به نظر من بهترین شیوه همین است که برگزیدی:
عاقل باش و گاهی- گاه گاهی-عنان کار را به دست دل بده و عشق!
تو پای به ره بنه دگر هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت!
_________________________
آیدا :
سلام آقای تهرانی عزیز. خوشحالم که اینجا می بینم تون. لطف کردین.
بله، البته که فقط گاهی.
راستش در این جدال من هم در جبهه ی عقل هستم. واقع بینی قوی ترین اسلحه ی زندگی هست که در اختیار عقله. عشق از واقع بینی بی بهره است. عامل نجات حداقل برای من واقع بینی بوده. البته من هم زیادی حرف می زنم و منم منم می کنم و الا خودم ضعیف ترین هستم.
بله، همین شیوه ای که گفتین بهترینه.
ممنون از حضورتون.
نکنه اومدین ببینین که خودمو کشتم یا نه کسی که واقعا بخواد خودشو بکشه نمیره همه جا بگه. من خودمو بکشم؟ نه، نت رو می کشم.
و اما…
سانی میگوید:
مهر ۲۳, ۱۳۹۰ در t ۵:۳۰ ب.ظ (ویرایش)
قشنگه . این آهنگ از اون دسته آهنگهایی هست که آدم هر چقدر گوش بده خسته نمیشه.
اما نستعلیق……….. من هم عاشق نستعلیقم. تا دوره عالی انجمن خوشنویسان رو رفتم و امتحانشم دادم. ولی وقتی اومدم از ایران بیرون یه قلم و دوات با خودم نیاوردم…. حجوم کار اون زمان مانع شد که قلم و دوات جز وسایلم بسته بندی بشه و الان موقع تنهایی ها چقدر دلم برای صدای کشیدن قلم برای نوشتن یک حرف کشیده روی کاغذ تنگ شده….
_____________________
آیدا :
سلام سانی عزیزم. بله آهنگ واقعا زیبایی هست.
باز هم تبریک به شما که به آرزوتون بها دادین. می فهمم وقتی می گین دلم برای اون صدا تنگ شده یعنی چی. و صدای تراشیدن قلم. بوی لیقه و مرکب. برق کاغذ خطاطی… امان از دست اون شاید. امان از دست خودم. امیدوارم از یک جایی بهتون وسایل خطاطی برسه. شما لیاقتشو دارین. هرکس به خواسته اش بها بده داره. من به یک شاید باختمش…
57 پاسخ به چون خاک ترا خاک شدم، پاک شدم …