دو خاطره ی مرتبط و افشاگر:
یک: روز نهم اردیبهشت ۱۳۸۳
۴ ساعت بود که از سردردی غریب فریاد می زدم. سردردی که حاصل دومین اشتباه جناب پزشک خان، یعنی نصب غیر اصولی تراکشن سر بود. تراکشنی که بر اساس کتاب های مرجع پزشکی برای جابه جایی مهره ها در سطح مهره های ۴ و ۵، نباید از ۹ کیلو تجاوز می کرد ولی آن ها به یکباره تراکشنی ۱۵ کیلویی از سرم آویزان کرده بودند. کسی به دادم نمی رسید زیرا به گمان پرسنل پزشکی بخش، من داشتم خودم را لوس می کردم و در نتیجه به جای مسکن به من آب مقطر تزریق می کردند. پس از ۴ ساعت در پی بیرون زدن چشم راستم از حدقه به دلیل فشار زیاد، سرانجام برای شان مشخص شد که تمارضی در کار نیست و مسکنی به من تزریق کردند. بعد از تزریق مسکن، درد تسکین یافت ولی به یکباره احساس کردم که تمام حرکات خود را از زبان به پایین از دست داده ام. در حالی که تارهای صوتی ام فلج شده بود، با گرفتگی صدا و با لحنی همچون سکته ای ها به مادرم گفتم که تمام حرکات ام را از دست داده ام. در این زمان بود که جناب پزشک خان را برای اولین بار! بالای سرم دیدم؛ زیرا بعد از این حادثه سرپرست بخش او را تلفنی احضار کرده بود.
جناب پزشک خان در ایستگاه پرستاری دستوراتی می دادند. مادرم به دنبالش دوید.
مادر: چی شده؟ مشکل چیه؟
پزشک: مشکوک به قطع نخاع.
مادر: قطع نخاع؟! در نهایت چی میشه؟ چقدر می تونه حرکت داشته باشه؟
پزشک: شاید ۱۰ درصد.
مادر چند لحظه مات و مبهوت نگاهش می کند. ناگهان یقه ی جناب پزشک خان را چنگ می زند و اساسی ترین سوالی را که خود، پاسخی است به همه ی پرسش ها فریاد می زند:
پس تابحال کجا بودی؟! چرا الآن می گویی؟!
نتیجه گیری: من در آن بیمارستان از حق برخورداری از پزشک معالج، تنها از نامی حک شده در بالای تخت ام نصیب بردم و پزشک معالج علی رغم درخواست های پی در پی والدینم، حضور فیزیکی خود را که حق مسلم هر بیمار است از من دریغ کردند. و نتیجه اش همین ملغمه ای شده است که امروز شاهد آن هستیم.
……………………………………………………………………..
دو: با وجود آن که در روز نهم اردیبهشت، کار از کار گذشته بود و نخاع من خونریزی کرد، در همان روز دوازدهم که پدرم از پیش پذیرش ام آر آی گرفته بودند مرا از آی سی یو برای ام آر آی به بیمارستانی دیگر منتقل کردند. قبلا جریان اولین ام آر ای را در وبلاگ گروهی اسپشیال نوشته ام. اکنون آن را با کمی تغییرات در ادامه می خوانید.
اولین MRI :
در ICU بودم.وضعی اسفناک و بحرانی داشتم . حس و حرکت تمام بدنم را از زبان به پایین از دست داده بودم و شمارش معکوس برای ایست تنفسی و از کار افتادن ریه هایم اغاز شده بود.دو طرف سرم ، پشت گوشهایم را سوراخ کرده بودند و در محل سوراخ ها دو پیچ کار گذاشته بودند .از طریق این دو پیچ و میله ای نیم دایره که ان ها را به هم متصل می کرد یک وزنه ی ۱۰ کیلویی از سرم اویزان کرده بودند تا مهره های شکسته ی گردنم از هم جدا شوند. یک چنین وزنه ای هم از پای راستم اویزان بود، برای شکستگی استخوان فمور (ران).حالا با اینهمه دم و دستگاه باید من را که برای مرگم ثانیه می زدند برای MRI به بیمارستانی دیگر در آن سر شهر می بردند.اخر ان بیمارستانی که در ان بستری بودم MRI نداشت.ولی کاری بود که باید می شد.پس من را با امبولانس و همراهی پدر و مادر و عمویم، یک پرستار و یک پزشک کرایه ای!، راهی ان سر شهر کردند.ابتدا قرار بود که خود بیمارستان، طبق دستور خود جناب پزشک خان، پزشکی را در اختیارمان بگذارد ولی از آنجایی که به تصور آن ها من در هر صورت مردنی بودم، حیف شان می آمد که وقت یک پزشک را حرام ام کنند. در نتیجه لطف کردند تنها پرستاری در اختیارمان گذاشتند. پس بناچار والدینم با هزینه ی خودشان از یک کلینیک نزدیک بیمارستان امداد، پزشکی را اجاره کردند. دوستان خانوادگیمان هم با ماشین اسکرتمان می کردند.شدیدا تنگی نفس داشتم و اکسیژنی که از راه بینی برایم گذاشته بودند کفایت نمی کرد.انقدر بی حال بودم که حتی نمی توانستم چشم هایم را باز کنم.مادرم مدام صدایم می کرد تا مطمئن شود که هنوز زنده ام.دهانم پر بود از یک مایع غلیظ و لزج ولی چون قدرت بلع نداشتم نمی توانستم فرو دهم و از طرفی خجالت می کشیدم که جلوی عمویم ان را بیرون بریزم.پس به ناچار در دهانم نگاهش داشتم.در ان ترافیک شدید و در ان مسیر فوق العاده پر دست انداز، در حالی که برای محافظت از گردنم در برابر تکان های شدید و بالا و پایین پریدن های آمبولانس در ناهمواری های آسفالت خیابان، باز هم برایم گردن بند طبی (فیلادلفیا) نبسته بودند سرانجام به بیمارستان رسیدیم. ولی تا خواستند من را داخل دستگاه بگذارند، متوجه شدند که پرسنل بی فکر بیمارستان امداد پین های فلزی را که برای اتصال وزنه به پایم بود از پایم خارج نکرده اند(در دستگاه MRI نباید هیچ گونه فلزی همراه بیمار باشد. حتی یک پنس). جالب اینجا که پزشک و پرستار همراهم نیز متوجه پین ها نشده بودند. هرچه پدرم گفتند که پین ها را در همین بیمارستان در بیاورید ، وضع بیمار بحرانی است و … زیر بار نرفتند و گفتند برایشان مسئولیت دارد.باید می رفتیم و پین ها را در می اوردیم و دوباره باز می گشتیم.
پس بناچار دوباره در آن مسیر پر از دست انداز رفتیم و برگشتیم.همچنان ان مایع لزج در دهانم بود.خیلی از وقایع یادم نیست.شاید بیهوش می شدم و بهوش می امدم.ناگاه خودم را دیدم که در تونلی تنگ و پر پیچ خم در حرکتم.نوری قرمز رنگ احاطه ام کرده بود.از هر طرف صدای مسلسل و غژغژ کامیون می امد.نمی دانم چند ساعت گذشت.خیلی طولانی بود…خیلی…نمی دانم در ان تونل چند پیچ را رد کردم.
بعدها فهمیدم که واقعیت این نیست.اصلا پیچ و خمی در کار نبود. MRI گرفتن فقط بیست دقیقه زمان می برد نه ساعت ها.تنها چیزی که درست دریافته بودم همان صداهای ناهنجار بود و تنگی ان تونل.فقط ان ها واقعیت داشت.
بگذریم که نتیجه ی MRI اصلا خوشایند نبود و خبر از مرگی قریب الوقوع را می داد.(و در صورت زنده ماندن هم، نوعی زندگی نباتی در انتظارم بود.)
خلاصه من را دوباره به ICU برگرداندند و من در اولین فرصت که مطمئن شدم کسی دور و برم نیست مایع لزج را با هزار مکافات از دهان بیرون ریختم.زیرا قدرت این کار را هم نداشتم.تجمع ان مایع لزج در دهانم از اولین نشانه های از کار افتادن ریه ها بود.
ساعاتی بعد دچار ایست تنفسی شدم و ریه ام بطور کامل از کار افتاد و برای حدود شش ماه رفتم زیر دستگاه تنفسی (ونتیلیتور).غولی پلید تر و هولناک تر از غولMRI …
نتیجه گیری: نه تنها باید از بدو ورود به بیمارستان برای گردن من آتل فیلادلفیا می بستند که نبستند، بلکه پس از اشتباهات پی در پی که منجر به آسیب نخاعی شد، باز هم در جابه جایی هایی همچون همین طی مسیر به منظور ام آر آی، عبرت نگرفته و برای گردنم آتل نبستند. این قصورها و بی توجهی های پی ر پی، دیگر از دایره ی این قول معروف که می گویند “انسان جایز الخطاست” خارج است. (آتل فیلادلفیا یک گردنبند طبی است برای بی حرکت نگه داشتن مهره های گردن)
چرا مرا به حال خود رها کردند؟
زیرا پس از ایجاد ضایعه در نخاع و انتقال من به آی سی یو، پزشک ها عقیده داشتند که بیش از ۲۴ ساعت و حداکثر یک هفته زنده نخواهم ماند. پس چه لزومی داشت که برای بیماری که قطعا مردنی است اقدامی انجام دهند. هر هفته که می گذشت می گفتند هفته ی دیگر کار تمام است. این مسئله تاثیری منفی بر مسئول بخش آی سی یو و سایر پرستاران گذاشته بود و به آن ها القاء شده بود که هر کاری بیهوده است. حتی تا روز ۲۵ مرداد که مرا به تهران منتقل کردند، اظهارنظر ها به همین گونه بود. تا جایی که به کادر پزشکی آمبولانسی که مرا به تهران می برد اطمینان داده بودند که زنده به تهران نخواهم رسید. این القاء تا حدی بود که هنوز هم کسانی که مرا میشناسند وقتی پدرم را در جایی می بینند از شنیدن این که من هنوز هم زنده ام متعجب می شوند. ولی آن ها نمی دانند که:
“دست از طلب ندارم، تا کام من برآید … “
پیوست۱ :در وبلاگ دوست بسیار خوبم، یاس وحشی عزیز، مسابقه ی ارزشمندی در حال برگزاری است. بنر مسابقه را در قسمت بالایی سمت راست وبلاگ من مشاهده می کنید. می توانید با کلیک بر روی بنر به بخش مسابقه وارد شوید. توصیه می کنم در مسابقه شرکت کنید. من هم قطعا شرکت خواهم کرد.
هم چنین تحلیل بسیار جامع و علمی یاس وحشی عزیز را که در پیرامون این پست از ایشان تقاضا کرده بودم و ایشان اجابت فرمودند، در وبلاگشان مطالعه کنید. با تشکر از ایشان.
پیوست۲ : متاسفم اگر با نوشتن این حقایق تلخ، شما را اندوهگین می کنم ولی ناگزیرم به افشاء حقایق؛ چرا که آقای عدالت راهی غیر از این برایم باقی نگذاشته است.
56 پاسخ به ماجراهای من و آقای عدالت (قسمت سوم) …