از دیروز که بطور اتفاقی در اینترنت آهنگی بسیار گوش نواز و روح نواز از عبدالحسین مختاباد را یافتم، مدام گوش می دادم و سرمست بودم. آهنگ روح ام را نوازش می داد، قلب ام را می لرزاند و مغزم را می رقصاند. با این آهنگ تمام خوشی های عالم در وجودم جمع شده بود، از خود بیخود بودم و انرژی مضاعفی داشتم. از آن حالت های روحی و سرخوشی هایی که در طول زندگی نادر هستند و بندرت پیش می آیند. ولی ناگهان،
تلویزیون اتاق روشن بود و طبق معمول یکی از شبکه های خبری باز. آهنگ برای دور هزارم به پایان رسیده بود و می خواستم تکرارش کنم که ناگهان صدای گوینده توجه ام را جلب کرد که می گفت:
« اگر دل اش را ندارید، نبینید. »
و من دل اش را نداشتم. چشم هایم را بستم تا نبینم. ولی گوش ها را چه می کردم؟ آهنگ را بلند کردم. ولی صدای ناله و گریه ی کودکان، آمیخته با آهنگ، جانخراش تر به گوش می رسید. به احترام اشک پاک کودکان بی پناه آهنگ را قطع کردم. چشم ها را گشودم تا مرگ انسانیت را نظاره گر باشم. تا ببینم معلمی شیطان صفت، پست و پلید چگونه شوق علم و آموختن را با ضربات خط کشی چوبین، بی رحمانه به قتل می رساند.
مستی ام پرید. احساس کردم که دل ام به هم می خورد. گویی آن خط کش را در بطن ام فرو برده اند و می چرخانند و می گردانند. دل ام می خواست تمام هویت ام را بالا بیاورم. دلم میخواست از جرگه ی آدمیان خارج شوم و دیگر ننگ انسان بودن را به دوش نکشم.
در چنین مواقعی و در برخورد با اینگونه صحنه ها اولین جمله ای که به زبان ام می آید و در دل فریادش می زنم این است که ” این فقط یک بچه است! ” و این جمله بیش از هر چیزی به آتش ام می کشد.
از میان آن همه بچه ای که چوب می خوردند و ظلم بر قلب شان داغ می زد، گریه ی دخترکی در گوش ام پیچیده و رهایم نمی کند. دخترکی که به جرم مونث بودن، دو برابر بیشتر و محکم تر از پسرها کتک می خورد. دخترکی که اگر این کتک ها زخمی بر جسم اش می زد، نصف جنس برتر دیه شامل اش میشد. دخترکی که ترس و اشک های اش و صدای جانخراش گریه اش، به وضوح آن مرد را بیشتر ارضاء می کرد و ترغیب اش می کرد که با ضرباتی محکم تر خودش را به اوج لذت برساند. ننگ بر او باد. انسان، انسان نیست اگر قادر باشد اشک کودک بی پناهی را جاری کند. آخر چطور می توانست؟ یکی پاسخ دهد، آخر چطور می توان این قدر ظالم بود؟ آخر چطور؟ چطور؟ (مرا تصور کنید با چشم های چهارتا شده و قیافه ای حیران.)
جالب اینجا که معولا والدین بچه های این قشر، حتی از معلم متشکر خواهند بود، خود نیز ترکه به دست خواهند گرفت و ته مانده ی اعتماد به نفس کودک را به یغما خواهند برد.
انسانیت کجاست؟ چه بر سرش آمده؟ اصلا موجودیت داشته یا تنها افسانه ایست؟
همیشه برایم سوال بوده است که مگر گذشتگان چگونه انسان هایی بوده اند که سعدی در وصف شان می گوید،
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند ……………….. بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
و مولوی امیدوار است که،
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟ …………….. چرا به دانه ی انسانیت این گمان باشد؟
مگر گذشته چگونه بوده است که امیدی به انسانیت داشته اند؟ تا بوده انسان ظلم کرده و از انسانیت تنها نامی یدک کشیده است.
من مدت ها پیش بیت بالا از سعدی را، به قول معروف، امروزی کرده ام
رسد آدمی به جایی که دگر خدا نبیند …………………. بنگر که تا چه حد است زوال آدمیت…
پیوست ۱ _ آهنگ مورد نظر را که دیگر به جای سرخوشی برایم بغض به همراه دارد می توانید از لینک زیر دانلود کنید. ببینید آیا شما هم صدای گریه ی جانخراش دخترکی را که من اکنون در اعماق آهنگ می شنوم، می شنوید؟
به انتظار – عبدالحسین مختاباد
پیوست ۲ _ انتظار ندارم که به سوالات مطروحه در این پست جوابی بدهید. ماهیت سوالاتی از این دست به گونه ایست که تا ابد بی پاسخ خواهند ماند…
پیوست ۳ _ این پست تنها جنبه ی احساسی داشت. تحلیل وضع اسفبار مدارس و تعلیم و تربیت امروز را به دوست خوبم، یاس وحشی عزیز می سپارم که در تحلیل مسائل تبحر خاصی دارند. البته در صورت تمایل ایشان و داشتن وقت برای این منظور.
33 پاسخ به رسد آدمی به جایی …