این شعر، البته اگر بتوان آن را شعر نامید، آن زمانی از عمق احساسات ام تراوش کرد که سرانجام بعد از چهار سال جنگ تحمیلی، با پروردگار به آتش بس رسیدم و ناباورانه دریافتم که در اشتباه بوده ام! چرا که این خداوند نبود که با من دشمنی می کرد، دشمن اصلی خود من بودم. نا آگاهی من بود. بیماری و ضعف بینایی چشم دل من بود که آب سیاه جهل آن را پوشانده بود و مانع از دیدن برق حقایق می شد. این شعر سمبل صلح میان من و اوست. من آن را سرود صلح می نامم. و روزی با شناخت دشمن حقیقی، این شعر را سرودم که سراسر امید است و وعده ی پیروزی و رهایی می دهد. و تاکید دارد که هیچ گنجی بی رنج میسر نیست.
شاید وقتی دیگر
در جایی دیگر
زیر آسمانی آبی تر
تو را دوباره یافتم
ای خوشبختی
ای اسب چموش
بی صدا آمدی و
پر هیاهو رفتی
رفتی و زندگی ام ، پر شد از تنهایی
حسرت و دلهره و رسوایی
در کجا باید گفت ؟
پیش کی باید برد ؟
شِکوه ی این همه سختی
باز هم میسوزد
تن و جانم همه در آتش پنهان
آتشی داغ تر از کوره ی خورشید
باز هم می کوشم
باز هم می نوشم
شربت تلخ صبوری
باز هم می کوشم
باز هم می پوشم
جامه ی ضَخم نبرد
باز هم می کوشم
باز هم می جنگم
تا که شاید برسد روز رهایی
و من آن روز شوم
صاف تر از آب زلال
سخت تر از سنگ صبور
سبز تر از رنگ بهار
رهاتر از باد صبا
رها رها رها.
آیدا – ۷ آبان ۸۷
42 پاسخ به شاید وقتی دیگر …