صبح یک روز تابستانی …
آیدا : بابا کجا دارید می روید ؟
بابا : اول بانک، بعد اداره ی فلان و بعد برای خرید بلان.
آیدا : دستکشم (ابزاری که با آن تایپ می کنم) کمی شُل و زهوار در رفته شده. لطفا اگر در مسیرتان بود یکی دیگر بخرید.
مامان جون : قبض برق را فراموش نکنی.
پدر رفت. نیم ساعت بعد.
صدای زنگ تلفن و Call from baba, call from baba
مامان جون : سلام، تو که الان رفتی!
بابا : امروز تعطیل است ؟!
مامان جون : تعطیل؟! نه! بگذار تقویم را ببینم. اوه! بله، تعطیل است.
شاید بهتر بود تیتر مطلب را می گذاشتم “آسیب شناسی تحریم تلویزیون ملی”
پیوست _ ماجراهای من و آقای عدالت را که وعده اش را داده بودم، بزودی آغاز خواهم کرد. فعلا کمی روزمرگی هایم را تاب بیاورید تا فصل جدید را که نیاز به دقت و صرف وقت بیشتری دارد آماده کنم. ممنون.
44 پاسخ به اصحاب کهف …